خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

اینجا خانه دوم من است ، اینجا پیوندی زده ام به حال و گذشته ام ، ارتباط ساده و صمیمی است بین خود و من ، ما دوستان خوب و صمیمی و صادق برای هم هستیم،‌ به جمع باصفای ما خوش آمدید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

بخت

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۶ ق.ظ

حکایت زیر داستان زندگی خیلی از ماست.در مواقعی که باید عقلانی فکر کنیم و عقلان تصمیم بگیریم دو جور عمل میکنیم : یا عقلانی فکر میکنم و احساسی عمل میکنیم یا احساسی فکر میکنیم و احساسی عمل میکنیم و برعکس زمانی که باید احساسی فکر کنیم و احساسی عمل کنیم ... و جاب اینه که همیشه تو اصلیترین تصمیمات زندگی اینگونه عمل میکنیم. و در نهایت یک نظر بیشتر نداریم وآن اینکه : من اصلا شانس ندارم!!!!

روزى جوانى براى پیدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از دیار به دیارى دیگر، از جنگلى به بیشه‌اى و در همین بیشه به شیر خفته‌اى برخورد. او به خیال اینکه شیر خفته، بخت اوست، بیدارش کرد و از شیر پرسید: تو بخت منی؟ شیر گفت: نه جوان! من بخت خوابیده تو نیستم. از شدت درد این جورى توى خواب و بیدارى‌ام، حال اگر بختت را یافتى از او دواى درد من شیر را بپرس! جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مریض ثروتمندى برخورد، از او پرسید: تو بخت منی؟ دختر مریض ثروتمند گفت: نوجوان! من بخت تو نیستم! اگر بختت را پیدا کردی، دواى مریضی مرا هم از او جویا شو!


باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مى‌شد، رسید از درخت پرسید: اى درخت! تو بخت منی! درخت گفت: نه جوان! من کم بخت، بخت تو نیستم. اگر بخت را پیدا کردی، دوائى هم از او بخواه که مرا از خشکیدن نجات دهد. و جوان همین‌طور آواره، سرگردان، پرسان و جویان رفت و رفت تا بالاخره رسید به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا یافتی. حالا از من چه مى‌خواهی؟ جوان که از خوشحالى مى‌خواست پرواز کند، داروى شیر دردمند، دختر مریض و درخت را از بخت خود خواست.

بخت درباره شیر دردمند گفت: شیر دردمند باید مغز آدم بى‌شعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود. درباره دختر مریض ثروتمند گفت: باید شوهر کند تا از مریضى خلاص شود. دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زیر ریشه درخت بیرون آورده شود، طلسم خشکیدن درخت مى‌شکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد. جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسید، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بیا از زیر ریشه‌ام، گنج را براى خودت دربیاور. هم تو به نوائى مى‌رسی، هم من از خشک شدن نجات مى‌یابم!

جوان گفت: بختم با من یار است، دیگر گنج مى‌خواهم چه‌کار؟ به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مریض ثروتمند رسید. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مریض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بیا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم! جوان جواب داد: نه بختم را یافته‌ام و با من یار است، تو و ثروتت را مى‌خواهم چه‌کار؟ باز به راه افتاد و سرانجام رسید به آن شیر دردمند خفته در بیشه. شیر با چشم‌هاى نیمه‌باز تا او را دید غرید و پرسید: اى جوان! بالاخره بختت را پیدا کردی؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مریض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شیر گفت و این را هم گفت که دست رد به سینه‌ٔ هر دو زده است.

شیر غرید: عجب. بعد پرسید: حالا بگو ببینم داروى درد مرا هم از بختت پرسیدی؟ چوان گفت: بله. شیر گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگویم که دواى دردت، خوردن مغز یک آدم بى‌شعور و احمق است. شیر پا شد خمیازه‌اى کشید و گفت: حالا از تو سؤال مى‌کنم، آیا احمق‌تر و بى‌شعورتر از تو آدمى پیدا مى‌شود که به گنج زیر ریشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند! جوان در جواب شیر هاج و واج ماند، پس شیر با یک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشیده و مغز او را خورد و شفا یافت

  • علیرضا صدیقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی