خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

اینجا خانه دوم من است ، اینجا پیوندی زده ام به حال و گذشته ام ، ارتباط ساده و صمیمی است بین خود و من ، ما دوستان خوب و صمیمی و صادق برای هم هستیم،‌ به جمع باصفای ما خوش آمدید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۲۴
مرداد

عکسی از هما  میر افشار

عکسی از زنده یاد ایرج بسطامی 


چند شب پیش در برنامه تلویزیونی خندوانه یکی از کارکترهای به شوخی قسمتی از شعر گلپونه را خواند ، عجیب هوای گوش کردن به این آهنگ دلنشین با صدای جاونانه ایرج بسطامی به سرم زد ، رفتم سراغ اینترنت و آهنگ فوق را دانلود کردم در حین گشت و گذار اینترنتی به مطلب ریر برخوردم که واقعا خودم لذت بردم . حیف دیدم که دوستان بی نصیب نباشند و به همین خاطر عین مطلب فوق را برای استفاد ه دوستان گذاشتم .امیدوارم شما هم لذت ببرید :

به یاد 5 دیماه 1383 که برای آن همه مردم بَم ، خورشید برای همیشه در سحرگاه غروب کرد .

گوش کنید به تصنیف "گلپونه ها" با شعری از هما میرافشار و آهنگی از حسین پرنیا و صدای ایرج بسطامی از اینـجا .

گوش کنید به غزلی از هما میر افشار با صدای خود ِ او از اینـجا .

برای خواندن چند شعر دیگر از هما میرافشار نگاه کنید به اینـجا .

می دانم که هنوز بسیاری نمی دانند شاعر "گلپونه ها" ، هما میرافشار ، شاعر و ترانه سرا و گوینده ی بسیار هنرمند سرزمینمان است . "گلپونه ها" که گویا سرنوشتش این بود سالها پس از سروده شدن در 5 دی ماه 1383 ، در بم به جاودانگی برسد و تا قرنها بعد یادآور آن زمین لرزه ی سحرگاهی باشد .

سرودن گلپونه ها داستانی دارد که هما میرافشار آن را در آغاز این شعر نوشته است ، بد ندیدم آن داستان را به همراه متن کامل شعر به یاد 5 دیماه 1383 در اینجا بنویسم .

سحرگاه چون پنجره را گشودم تا نسیم سحرگاهی با زلفهای سرکش و جان ملتهبم بازی کند ، عطر گلپونه های وحشی ، مشام جانم را چنان سرشار ساخت که بی اختیار به سالها قبل ، یعنی زمان کودکیم بازگشتم .

همان دخترکی شدم که در کنار باریکه ی آبی به نام جوی که از نزدیک منزلشان می گذشت با سبزه های نورَس و گلپونه های وحشی درد و دل می کرد . همان دخترک ساکت و آرامی که بازیهای کودکانه نیز شادمانش نمی ساخت . سراسر وجودش غمی بود مرموز که هر روز غروب به هنگام بهاران او را به کنار پونه های سرسبز می کشید :

سلام پونه ها ... سلام گلپونه ها ... امروز مامان با من قهر بود ... و صبح نمی دانم چرا اخمهای پدر باز نمی شد ، حتی وقتی با دستهای کوچکم برای او چای می ریختم به روی من لبخندی نزد ، در عوض برادرم را ....

گلپونه ها ... مهری ، دختر همسایه با من بازی نمی کند ، چند روز است احساس می کنم اگر پسر به دنیا می آمدم بهتر بود ... و گلپونه ها ، با چشمهای مهربانشان آرام به درد دلهای کودکانه ی من گوش می سپردند و هرگز از پرگویی های من نمی رنجیدند ، مطمئن بودم که آنچه با آنها گفته ام برای همیشه در سینه های پاک و نازنینشان دفن می شود . آری مطمئن بودم ... و آنها از همان اوان کودکی ، هر بهار سنگ صبور من بودند و من چه بسیارها که به انتظارشان چشم به راه ماندم .

و اکنون در این سحرگاه روشن و دلپذیر بهاریِ خود می اندیشم ، در خود می گریَم و افسوس می خورم که چرا نمی توانم چون آن روزهای زودگذر و شیرین ، حتی به گلپونه ها نیز اعتماد کنم .... آه چه سخت است بدینگونه تنها ماندن که حتی نسیم سحری نیز همراز نیست و محرم راز .

قطعه شعر گلپونه ها را بدین خاطر سرودم .

گلپونه ها

گلپونه های وحشی دشتِ امیدم ، وقتِ سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها / من مانده ام تنها ، میان سِیل غمها

*

گلپونه های وحشی دشت امیدم ، وقت جداییها گذشته

باران اشکم روی گور دل چکیده

بر خاک سرد و تیره ای پاشیده شبنم

من دیده بر راه شما دارم / سر برکشید از خاکهای تیره ی غم

*

من مرغک افسرده ای بر شاخسارم / گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم

می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم / افسرده ام ، دیوانه ام ، افسرده جانم

*

گلپونه  ها ، گلپونه ها ، غمها مرا کشت / گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت

گلپونه ها نامهربانی آتشم زد / گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد

*

گلپونه ها در باده ها مستی نمانده / جز اشک غم در ساغر هستی نمانده

گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست / همدرد دل ، شبها به جز فریاد من نیست

*

گلپونه ها ، آن ساغر بشکسته ام من

گلپونه ها از زندگانی خسته ام من

دیگر بس است آخر جداییها ، خدا را

سر برکشید از خاکهای تیره ی غم

*

گلپونه ها ، گلپونه ها من بیقرارم

ای قصه گویان وفا چشم انتظارم

آه ای پرستوهای ره گم کرده ی دشت

سوی دیار آشناییها بکوچید

با من بمانید ، با من بخوانید

*

شاید که هستی را ز سر گیرم دوباره

آن شور و مستی را ز سر گیرم دوباره

 

  • علیرضا صدیقی
۲۲
مرداد

این شعر توسط دوست عزیز و شاعرم جناب آقای حسن منعم پارچه باف به نام حرف آخر سروده شده که با کسب اجازه از ایشان تقدیم به همه دوستان می نمایم .

حرف آخر

عاشق فدای عشق است ، بر خود نظر ندارد 

محو جمال یار است ، خوف خطر ندارد 

پروانه وش به سیر گلها رود چه خاموش 

شب دور شمع بگردد، صبح بال و پر ندارد 

عاشق اگر چه سوزد ، در راه عشق پاکش 

بر بقعه و مزارش طوفان اثر ندارد 

عاشق به فکر یار است ، پائیز او بهار است 

گل مدهد دمادم ، شام و سحر ندارد 

کن یک نگه به مجنون ، یا یک نظر به فرهاد 

تا سودشان ببینی ، این ره ضرر ندارد 

مافوق آن دو عاشق ، در کربلا ببینی 

مصداقشان در عالم ، نسل بشر ندارد 

صحرا خشک و سوزان از عشق شد فروزان 

منعم از این فزونتر ، حرف دگر ندارد 

  • علیرضا صدیقی
۰۳
مرداد


این شعر را یکی از دوستان به نام آقای منعم سروده بودند که با اجازه ایشان تقدیم میکنم به همه دوستان :

از عشق هستی ساز او ، کوشش چنان افزون کنم 

در حسرت دیدار او ، خود را دو صد مجنون کنم 

چشمان خود را از غمش جیحون و چون هامون کنم 

در دل به غیر از مهر او گر باشدم بیرون کنم 

                                   در خلوت شب ناله ها ، از این دل محزون کنم 

در سیر گلها میروم تا بلکه بینم روی او 

شاید کشاند گل مرا ، همراه خود بر سوی او 

گفتم به گل گر می شود با من بگو از موی او 

عطر تو آوا می دهد از بوی او از بوی او 

                                   با او بگو کز هجر او چشمان خود پر خون کنم 

با این پر اندیشه ام ، رفتم بسوی آسمان 

با زهره و پروین و ماه ، گفتم که من هستم روان 

دنبال یارم آمدم گردم تمام کهکشان 

شاید ببینم چهره آن نازنین مهربان 

                                    او را نیابم ، شکوه ها ، از طالع و گردون کنم 

آمد ندا گفتا چنین ، چشمی تو بگشا پر یقین 

تا او ببینی حاضر است در آسمان ، هم در زمین 

دریا سخن ها گویدت ، دیگر چه گوید به از این 

بر کوه و صحرا بنگری ، بینی تو یار نازنین 

                              دیگر مگو چشمان خود را از غمش ، هامون کنم 


  • علیرضا صدیقی
۱۳
خرداد

رفته بودیم استخر ، اعضاء شورای هم بودند . یکی از اعضاء شورای شهر تعریف میکرد که با نریمان که اونم از اعضای شهر یکی از روستاها میباشد چند سال پیش یک اغذیه فروشی زدند . چند وقتی بود که یه موش توی مغازه بود که هرکاری کردیم که این موش و بگیریم نشد که نشد .هرچی تله گذاشتیم و سم موش ریخیتم فایده ای نداشت .

یه شب چند نفر که معلوم بود از این خانواده های خرمایه هستند وارد ساندویچی شدند و کلی سفارش غذا دادند . غذا که آماده شد تا آمدند شروع کنند یه دفعه یکی از زنها چنان جیغی کشید که همه تا مرز سکته رفتیم . سریع  از پشت فر پریدیم وسط سالن که چی شده ، با اشاره و ترس و لرز گفت : موش ، موش .

با خودم گفتم یا حضرت عباس این همه سفارش دادند الان همه شان میروند و فقط ضررش برای ما میاند . منم خودم را زدم به بیخبری که : خانم موش کجا بوده . اشتباه دیدی ....

و زنه هی پا فشاری میکرد که الا و بالله موش بود .

رفتم گفتم نریمان چی کار کنیم .

نریمان : چی شده خانم .

- یه موش رفت زیر یخچال . من خودم دیدم .

- موش چیه خانم . اون سنجاب خانگیه . اون همیشه تو مغازست .

و در حال تعریف رفت سمت یخچال و موچ موچ کنان هی صدا میزد : جسیکا . جسیکا بیا . بیا بیرون خوشگلم . جسیکا خانم ....

خوب معلوم بود جسیکا عمرا قصد خروج داشته باشه 

بعد رو به زنه کرد و گفت : خانم شما چنان جیغی زدی که این طفل معصوم زهرش ترکیده ....!!!!!!!

زنه با شرمندگی : ای خدا ... ببخشید . به خدا فکر کردم موشه . 

و زنه موچ موچ کنان هی میگفت جسیکا بیا بیرون . بیا به به 

و تا آخر که تسویه کنند و بروند این زنه فقط میگفت : بوس بوس . جسیکا خانم بیا بیرون خوشگله ....

نریمان هم طلبکارانه : اگه این زبان بسته سکته نکرده باشه خوبه ...

  • علیرضا صدیقی
۱۶
آذر

- آقا رضا این بنده خدا را تو معرفی کردی که بیاد پیش من ؟

- نه !!من کسی را معرفی نکردم !!

حالا هی قسم خدا و پیغمبر که تو معرفی کردی یا نه . و منم از همه جا بی خبر میگفتم نه .

- پس یه سر بیا اتاق من ...

یه اقایی خیلی مودب و موقر نشسته بود . با دیدن ما از جا بلند شد و احترام کرد ...

حسین : حاج آقا مشکلاتان را یک بار دیگر بفرمائید .

طرف یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به حسین ، و  مردد بود که چرا حسین مرا هم میخواهد در جریان بگذارد .

- حاج آقا شما بفرمائید اقای ص از همکاران ماست معاون مالی اداریه ،‌مشکلی نیست بفرمائید .

و باز هم مردد:- حقیقتش خواهر بنده تقریبا بیست سالشه ،‌ و چند وقتی مشکل عصبی پیدا کرده . آمدم از شما کمک بگیرم .

حسین یه نگاه معنی داری به من کرد :- اقای ص خدا وکیلی شما بفرمائید ما میتوانیم برای این اقا کاری انجام بدهیم . نه خدا وکیلی بگو . این بنده خدا فکر میکنه ما از قصد نمیخواهیم کمکش کنیم ...

منم با تائید حرفهای حسین گفتم : دوست عزیز شما باید به روانپزشک یا مشاوره مراجعه کنید . حالا ما هم در حد توانمان اگر بتوانیم حاضریم از مشاور اداره بخواهیم به صورت رایگان با ایشان مشاوره کند.

- نه اصلا مسله پول نیست . من حاضرم صد برابر هزینه اش را پرداخت کنم . اتفاقا پیش روانپزشک هم مراجعه کردم !!!!!

- خوب پس چرا اینجا آمده ای ؟!!!!!!!!

- والا این حاج آقا ( حسین ) اجازه نداد من حرفهایم را کامل بزنم . حقیقتش خجالت میکشم.

حسین که یه جورایی یکه خورده بود :

- من عذر میخوام فکر کردم واسه دوا و دکتر اینجا مراجعه کردی !!!

- اتفاقا برای شفایش مراجعه کردم . دکترش دوایش را تجویز کرده ولی حقیقتش من نمیدونم چه جوری باید عنوان کنم .

حسین یه مقدار صندلیش را جلو تر کشید و با آرامش گفت :

- بگو داداش بگو . خجالت نکش من هر کاری که از دستم بر بیاید نوکرتم هستم !!!

- حقیقتش دکترش گفته خواهرمان  باید یه جورایی ازدواج کنه و حتما رابطه جنسی داشته باشه !!!!

من و حسین یه نگاه به هم انداختیم و از این موضوع یه جورایی خنده مان گرفته بود.

- خوب ،‌ حالا من چه کاری از دستم بر می آید .

- حقیقتش با این اوضاع خواهر مان ، هیچ کس حاضر نیست با ایشان ازدواج کنه . ما تصمیم گرفتم حداقل یه نفر را پیدا کنیم حتی شده یه صیغه محرمیت بخوانیم  تا بدون دغدغه بتواند رابطه جنسی با خواهر مان انجام بدهد . حتی اگر از مشکلات بعدش هم میترسد ما حاضریم به عنوان یه دوست همه مقدمات را انجام بدهیم تا بتواند برابطه جنسی را برقرار کنه .این باعث شرمندگیه که این حرفها را میزنم ولی باور کنید کل خانواده ما دچار شوک شده است ،‌ زندگی همه مان یه جورایی بهم خورده . به خاطر همین مزاحم شما شده ایم !!!!!

حسین هم با اظهار تاسف و ناراحتی :

- الهی خدا شفایش بدهد . میدونم خیلی سخته . من چه کمکی میتونم به شما کنم ؟

- من حقیقتش با چند نفر در این خصوص صحبت کردم همه گفتن گره کار شما فقط به دست آقای ناطقی باز میشه . منم بخاطر همین مزاحم شما شدم . 

حسین یه مقدار متعجب نگاهش کرد:

- آخه چه کمکی از دست من بر میاد ؟!!!!

- خواستم از شما خواهش کنم که زحمت رابطه سکسی را شما بکشید . ما حاضریم هر چقدر هم بخواهید پرداخت کنیم تا خواهر مان خوب شود.

من که دیگه از خنده بیهوش شدم .

حسین یه نیم خیزی برداشت :-

- فلان فلان شده مگه من .... 

طرف یه جوارایی خودش را خیس کرده بود .

کی گفته بیای پیش من :

- خدا شاهده من از هر کی پرسیدم همه آدرس شما را دادند و گفتند ایشان این کارس !!!!!

من از اتاق زدم بیرون .

تو نماز خانه یه نیم ساعتی بود به صورت حسین آب میزدند که به هوش بیاد.

 

  • علیرضا صدیقی
۰۹
آبان


در مورد آرزوهایم خیلی فکر کردم ، دیدم اگر قراره که از خدا بخوام و تلاش کنم چرا بهترین را نخواهم ، من عاشق این ماشینم و میخوام آنرا هر طوری که شده بخرم ، از حالا تو فکر خریدشم انشاءاله ...

دوستان دعا یادتان نرود ، با دعای خودتان کائنات را به سمت برآورده شدن آرزوی من سوق بدهید.

برایتان آرزوی سلامتی و خوشبختی را دارم

  • علیرضا صدیقی
۰۸
آبان

چند وقتی بود که در مورد ریختن مو بحث داشتیم . اونم بیشتر حول محور کله طاس حسین .ن . که خودش همیشه میگفت من سرم را با شامپو نمیشورم فقط ار رایت استفاده میکنم برای براق شدن یه دسته مو فقط از گیجگاه میکشید روی طاسی .

- حسین روی سرت یه مقدار پرز هست اگه اینارو تفویت کنی حتما تبدیل به مو میشه .

باخنده -: نه بابا دیگه از ما گذشته ،‌به جان رضا اگه عکس جوانیهایم را ببینی باورت نمیشه .

- عکست را دیدم . ولی حسین باور کن یه مقدار تفویتش کن انشاءاله شاید دیدی کار خدا گرفت ...

در بین بحث قضاتی هم از راه رسید . از خنده های شیطنت من فهیمد که دارم با حسین شوخی میکنم .

قضاتی خودش ماشاالله یه پا عطاره .

- آقای قضاتی یه نگاه بنداز به کف سر حسین ببین چقدر پرز داره . من بهش میگم یه ذره تقویتش کن احتمالا اینها تبدیل به مو بشه .

اونم که شیطنش گل کرده بود باخنده : اره حاج حسین اگه تقویتش کنی احتمال اینکه مو بشه زیاده

با خنده - : نه بابا من دیگه مو داشته باشم یا نداشته باشم برام فرقی نمیکنه دیگه اینجوری عادت کردم

- حسین جان شما اگه میخوای ریشه موهایت را قوی کنی و پوست دست و پایت را کلفت کنی حتما باید حنا بذار ی...

در بین صحبت هایمان فرهاد و محمد شاکری هم اضافه شدند. فرهاد هم عنوان کرد که همیشه حنا سرش میگذارد.

- انشاءاله امروز حنا میخرم جمعه شب حنا میذارم . توکل به خدا یه وقت دیدی موهام رشد کرد...

شنبه صبح :

با دیدن حسین از خنده از هوش رفتم .

در حالی که دست روی سرش میکشید با خنده آمد سراغم .

- یا حضرت عباس !!!!!! حسین چیکار کردی با خودت . چرا قرمز شدی ...

خدا میداند از خنده دیگر نفس نمیتونستم بکشم !! تمام سر و صورت حسین قرمز شده بود!!!!

خودش هم از خنده ریسه رفته بود .

- مرد مومن چیکار کردی با خودت ، چرا قرمز شدی !!!

باخنده -: همش تقصیر این محمد دهن سرویسه که اشتباهی تجویز کرد!!!

با آمدن رئیس دیگه خنده و شوخی ما رفت تا بی نهایت . کار تعطیل فقط دنبال خندیدن بودیم و حسین هم که از لقبی که داشت ( حسین صفا ) بدش نمی آمد که برنامه خنده ادامه دار باشد. در آخر فهمیدیم که رفته حمام یه لگن بزرگ حنا را خیس کرده و مالیده به سرو کله و بدن و دو سه ساعتی را هم داخل حمام مانده و به قول خودش یه چرتی زده ...

حالا شما باید تصور کنید پوست حسین تقریبا سفید و موهایش که دیگر مثل پنبه سفند بوده یه دفعه بشه قرمز .خلاصه پیشنهاد دادیم که شب رفت خانه موهاش را رنگ کند ...

فردا صبح :

- یا حضرت عباس حسین چرا اینجوری شدی !!!!!

سر و صورت شده بود سیاه پر کلاغی ....

 

  • علیرضا صدیقی
۱۳
تیر

امروز برای ادای نماز ظهر رفتم دفتر امام جمعه ، که بین دو رکعت پیش نماز شروع کرد به صحبت در مورد احکام فطریه و اینکه باید فرد فطریه دهنده عاقل ، بالغ ، ... باشه . حرفش رسید به اینجا که طرف باید عاقل باشد و خاطره ای را تعریف کرد که بد ندیدم محض ایجاد یک لبخند هم که شده آنرا عینا بیان کنم :

یکی از رفقای ما رفته بود امین آباد ، میگفت همینطور که داشتم بر میگشتم یه دیوانه ای مرا صدا زد که بیا :

- بله بفرمائید ؟

- وایستا تو صف تا تو این سوراخ را ببینی !!!!!

- حالا تو این سوراخ چی هست ؟

- باید تو صف وایستی تا ببینی !!!

این بنده خدا هم کمی مردد میشود که واقعا چیه این افراد اینطور صف کشیده اند و با چه اشتیاقی دارند تو سوراخی که روی دیوار بود را نگاه میکنند .

بلاخره نوبت ما شد . هر چی نگاه کردیم هیچی نبود .

- چیزی میبینی ؟

- نه هیچ چیزی نیست ؟

بلاخره خسته شدم برگشتم به همان کسی که مرا صدا زده بود با ناراحتی گفتم :

- اینجا که چیزی دیده نمیشه ؟!!!

- شما برای چندمین باره که داری تو این سوراخ را نگاه میکنی ؟

با تعجب :- اولین باره !!!!

طرف با یه ژست حق به جانب :

- برو عمو ،‌ما چند ساله داریم هر روز تو این سوراخ را نگاه میکنیم ، هیچی نتونستیم ببینیم ،‌تو با یه بار دیدن میخوای ببینی !!!!!!!

  • علیرضا صدیقی
۰۲
شهریور

هفته گذشته یکی از همکاران با یکی از درمانگاههای منطقه که آشنا بود صحبت کرد که برم برای فیزیوتراپی . دیروز تقریبا ساعت 6 بود که رفتم درمانگاه ، وارد قسمت فیزیوتراپی شدم منشی خانم که دختر جوانی بود با حالت طلبکارانه و خیلی تند :

- بفرمائید!!

- ببخشید آقای واحدی تشریف دارن؟

- نخیر.کارتون چیه ؟

- با خود ایشان کار داشتم.

با یه حالت بی میلی و انگار میخواد مزاحمی را رد کند:

- نخیر تشریف ندارند . فردا ساعت 2 تا 5 بعد از ظهر .

واقعا حال و حوصله جر و بحث کردن را نداشتم که این چه طرز برخورده و ... زدم بیرون .

امروز که رفتم ، پشت میز یه قیافه ای گرفته بود که انگار از دماغ فیل افتاده ، یه جور عجیب و  طلبکارانه و با اخم و عصباینت نگاه میکرد که یه آن احساس کردم شاید این بنده خدا اصلابا من یا با قیافه من مشکل دارد .

- بفرمائید .

- ببخشید آقای واحدی تشریف دارند ؟

- بله . بیرون تشریف داشته باشید تا ایشان بیایند!!!!

منم همانجا ، بدون آنکه بیرون بروم نشستم . اخمی کرده بود که نگو !!! 

خدایا نکنه من به این بنده خدا بدهکارم ، بد جوری داره با غضب نگاه میکنه.

- آقای واحدی ، این آقا با شما کار دارند.

- سلام ، بنده ص هستم . سرکار خانم شهبازی فکر کنم با شما صحبت کرده باشند.

- سلام جناب ص . من هفته گذشته منتظر شما بودم !!!

- شرمنده . مشکلات کاری بود نتونستم خدمت برسم .

منشی از طرز برخورد محترمانه آقای واحدی ، یه جورایی یکه خورده بود .

دفترچه را بهش دادم . قدری فکورانه نگاه کرد و نمیدانم به منشی زیر لب چی گفت که دختره یه بلافاصله شروع کرد به وارد کردن مشخصات . سوال کردن هاش شروع شد.

- ببخشید تلفن همراه ؟

- ببخشید آدرس .

- ببخشید تلفن ثابت .

- ببخشید...

- ببخشید...

تقریبا یه چندتایی ببخشید گفت .

- ببخشید شغلتون ؟

منم از قصد برای اینکه خودم را معرفی کرده باشم :

- رئیس ...

یه آن دستپاچه شد . واقعا قاطی کرده بود .اصلا فکرش را نمیکرد با رئیس یک اداره اینجوری رفتار کرده بود . 

موقعی که روی تخت خوابیده بودم و دستگاهها به کتفم وصل بود هر دو سه دقیقه با یه لبخند ساختگی :

- حالتون خوبه ، اذیت نمیشین !!!

و منم با یه لبخند ملیح و سر تکان دادم بهش میفهماندم : خر خودتی . احمق !!!!

خدا نکند اینجور آدمها به جایی برسن . و خدا نکنه آدم گرفتار که دستش به هیچ جا بند نیست گیر اینجور آدمها بیفتن .من به چیز اعتقاد دارم و به یقین رسیدم و آن اینکه : کسی که رحم نداشته باشد خدواند بهش رحم نمیکند .

  • علیرضا صدیقی
۱۶
مرداد

من مانده ام حماقت تا چه اندازه و احمق بودن تا چقدر؟!!!! وقتی که میگفت اسباب و اثاثیه ام را ریخته اند وسط خیابان ، بدون ذره ای احساس ناراحتی از کنارش بی اعتنا گذشتم !!!! وقتی دیدم دنبالم راه افتاده تا کمکش کنم با ناراحتی گفتم : حاج خانم اصلا با من صحبت نکن . اون روزی را که اصرار میکردم که برو توی این خانه ای که برایت پیدا کردیم زندگی کن . سندش را هم به نام خودت میزنیم را به یاد داری . همان زمان بهت گفتم اگر نری هر چی سرت بیاد نیای اینجا ننه من غریبم بازی در بیاری !!! همین الان برو قیمت همان خانه را بپرس . اگر کمتر از حداقل 300 میلیون تومان بهت گفتن هرچی خواستی بگو . وقتی خودت شعور معیشتی نداری و حرف هیچکسی را هم قبول نداری باید منتظر همچین وضعیتی هم باشی .

وقتی یادم میاد که چقدر خواهش کردم که بابا بیا برو تو این خانه زندگی کن حداقل اینه که یه خانه مفت و مجانی بدست آوردی ... هرچی خواهش تمنا کردم اثر نکرد که نکرد!!! وقتی خانه را میخواستند به کس دیگری بدهند آنقدر بهش زنگ زدم که نگو و بخاطر اینکه بهش زنگ نزنم یا جواب نمیداد و یا گوشی را خاموش میکرد!!!

بدتر از همه وقتی چشمم به دخترش افتاد که دیگر هیچ ، از زور ناراحتی و عصبانیت نگاهم را به سرعت چرخاندم حتی اجازه سلام کردن را هم بهش ندادم . خودش کاملا متوجه شد . دیگر جرئت نکرد که حتی بیاد از جلو اتاقم رد بشه !!! اصلا اعصاب این را که بخواهم ماجرای ازدواجش را بنویسم را ندارم و اینکه شما هم نخوانید بهتر است !!!!خدا میداند چقدر خواهش کردم که درست را ادامه بده کل هزینه های دانشگاهت با ما !!!! رفت که خیر سرش برایم خبر بیاورد که تصمیمش چیست .

وقتی ماجرای صحبت کردن با دخترش را نوشتم و البته به لطف بلاگفا کل نوشته های سال 93 ام حذف شده خیلی از دوستان و خواننده ها کامنت دادند که چقدر بد با دخترش صحبت کردی . ای کاش همان مطلب بود که اشاره ای به آن میکردم و الان سرونوشتی مزخرفی راکه برای خودش رقم زده را می نوشتم تا ببینم باز هم همان اظهار نظر را میکنند یا خیر !!

  • علیرضا صدیقی