رفته بودیم استخر ، اعضاء شورای هم بودند . یکی از اعضاء شورای شهر تعریف میکرد که با نریمان که اونم از اعضای شهر یکی از روستاها میباشد چند سال پیش یک اغذیه فروشی زدند . چند وقتی بود که یه موش توی مغازه بود که هرکاری کردیم که این موش و بگیریم نشد که نشد .هرچی تله گذاشتیم و سم موش ریخیتم فایده ای نداشت .
یه شب چند نفر که معلوم بود از این خانواده های خرمایه هستند وارد ساندویچی شدند و کلی سفارش غذا دادند . غذا که آماده شد تا آمدند شروع کنند یه دفعه یکی از زنها چنان جیغی کشید که همه تا مرز سکته رفتیم . سریع از پشت فر پریدیم وسط سالن که چی شده ، با اشاره و ترس و لرز گفت : موش ، موش .
با خودم گفتم یا حضرت عباس این همه سفارش دادند الان همه شان میروند و فقط ضررش برای ما میاند . منم خودم را زدم به بیخبری که : خانم موش کجا بوده . اشتباه دیدی ....
و زنه هی پا فشاری میکرد که الا و بالله موش بود .
رفتم گفتم نریمان چی کار کنیم .
نریمان : چی شده خانم .
- یه موش رفت زیر یخچال . من خودم دیدم .
- موش چیه خانم . اون سنجاب خانگیه . اون همیشه تو مغازست .
و در حال تعریف رفت سمت یخچال و موچ موچ کنان هی صدا میزد : جسیکا . جسیکا بیا . بیا بیرون خوشگلم . جسیکا خانم ....
خوب معلوم بود جسیکا عمرا قصد خروج داشته باشه
بعد رو به زنه کرد و گفت : خانم شما چنان جیغی زدی که این طفل معصوم زهرش ترکیده ....!!!!!!!
زنه با شرمندگی : ای خدا ... ببخشید . به خدا فکر کردم موشه .
و زنه موچ موچ کنان هی میگفت جسیکا بیا بیرون . بیا به به
و تا آخر که تسویه کنند و بروند این زنه فقط میگفت : بوس بوس . جسیکا خانم بیا بیرون خوشگله ....
نریمان هم طلبکارانه : اگه این زبان بسته سکته نکرده باشه خوبه ...