خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

اینجا خانه دوم من است ، اینجا پیوندی زده ام به حال و گذشته ام ، ارتباط ساده و صمیمی است بین خود و من ، ما دوستان خوب و صمیمی و صادق برای هم هستیم،‌ به جمع باصفای ما خوش آمدید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

شمال

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۵ ب.ظ

این شمال رفتن ما هم خودش داستانی شده . پارسال هر هفته چهارشنبه شب ، یا پنج شنبه ساعت 4 صبح گازشو میگرفتم به سمت چالوس . این زمین مثل کف دست تمیز ، تمیز کرده بودم . تو فکر این بودم که اگه خدا کمک کنه بتونم کفش را سنگ کنم ،  سنگ های تخته ای که برا کف استفاده میکنن . کلی نقشه و طرح ریختم و خلاصه دیگه تصمیم گرفتم که دور تا دور حیاط را باغچه به عرض 1/5 متر با جدولهای رنگی قشنگ حصار بزنم  و وسط حیاط هم دور درختهای پرتغال با همان جدولها حصار بزنم و بقیه را با سنگهای تخته ای جگری رنگ ، سنگ فرش کنم .نزدیکهای عید شده بود که یک دفعه کارها همه توهم پیچید و یه جورایی روزهای پنج شنبه که تعطیل بودیم بهم ریخت و باید میرفتیم سر کار .

یه چهار ماهی نتونستم برم تا همین پنج شنبه که دیگه واقعا قصد کردم برم . بعد از ظهر که آمدم خانه آنقدر خسته بودم که نگو و نپرس تا بیام بخوابم شد ساعت 1/5 شب  ، ساعت 3/5 صبح بیدار شدم . حالا خسته ، خدایا برم ، نرم ، بذارم هفته بعد برم !!!!

نه اگه امروز نرم هفته بعد هم نزدیک ماه رمضان هست و بعدش که تا یک ماه اصلا نمیشه رفت . به هر زحمتی بود بلند شدم ، نماز صبح را خوانم  ساعت تقریبا چهار و نیم بود که  یاعلی از تو مدد.

تقریبا ساعت 8 بود که رسیدم دم در حیاط . با خودم میگفتم الان تمام زمین را تمشک پر کرده . خدایا چقدر زور زدم تا همه را از ریشه کندم . 

نه آخرین بار سم علف کش زدم . فکر نکنم زیاد رشد کرده باشد . در را که باز کردم شوکه شدم خدایا این دکلهای چیه تو  حیاط سبز شده ،  سریع داس را برادشتم چند تا را با عصبانیت قطع کردم ، یکی را از تنه گرفتم و کشیدم و دیدم درسته خیلی بزرگ شده اند ولی ریشه های سطحی دارند ومیشه با کمی زحمت همه را از  ریشه کند .سریع بساط را پهن کردم و مشغول شدم . یکی ، دو ساعتی تقریبا جلوی در ورودی را تمیز کردم که خسته و کوفته رفتم داخل خانه ، همین که دراز کشیدم با خودم گفتم یه ده دقیقه ای یه چرت بزنم دوباره برم سر وقت این دکلها .

از صدای شرشر بارون بیدار شدم ، خدایا عجب هوایی شده . ساعت را نگاه کردم یا جد ابو عبید زاکانی ( حسب قولی که به خانم سین دادم قرار شد بجای لفظ یا ابورفض از یا جد ابو عبید زاکانی استفاده کنم ) ساعت 4/5 بعد ازظهر شده بود مثل قرقی از جا پریدم و لوازم را جمع کردم راهی تهران ، البته قبل از حرکت جای همه دوستان خالی ، از خجالت کته کباب و کباب ترش در آمدیم .ساعت 10/5 شب هم رسیدم خانه . 

 من از این سفر یاد گرفتم که باید همه کارها را سروقت انجام دهم . این بود انشاءمن !!!!!!!!!!!

  • علیرضا صدیقی

نظرات  (۱)

  • حسین رحیمیان
  • سلام.
    وبلاگ زیبا وپرمحتوایی دارید
    من هم یک نمایشگاه مجازی هنرهای تجسمی دروبسایت خودم راه اندازی کردم
    خوشحال میشم سربزنید.
    حتمانظریاتون نره

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی