خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

اینجا خانه دوم من است ، اینجا پیوندی زده ام به حال و گذشته ام ، ارتباط ساده و صمیمی است بین خود و من ، ما دوستان خوب و صمیمی و صادق برای هم هستیم،‌ به جمع باصفای ما خوش آمدید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

۱۳
خرداد

رفته بودیم استخر ، اعضاء شورای هم بودند . یکی از اعضاء شورای شهر تعریف میکرد که با نریمان که اونم از اعضای شهر یکی از روستاها میباشد چند سال پیش یک اغذیه فروشی زدند . چند وقتی بود که یه موش توی مغازه بود که هرکاری کردیم که این موش و بگیریم نشد که نشد .هرچی تله گذاشتیم و سم موش ریخیتم فایده ای نداشت .

یه شب چند نفر که معلوم بود از این خانواده های خرمایه هستند وارد ساندویچی شدند و کلی سفارش غذا دادند . غذا که آماده شد تا آمدند شروع کنند یه دفعه یکی از زنها چنان جیغی کشید که همه تا مرز سکته رفتیم . سریع  از پشت فر پریدیم وسط سالن که چی شده ، با اشاره و ترس و لرز گفت : موش ، موش .

با خودم گفتم یا حضرت عباس این همه سفارش دادند الان همه شان میروند و فقط ضررش برای ما میاند . منم خودم را زدم به بیخبری که : خانم موش کجا بوده . اشتباه دیدی ....

و زنه هی پا فشاری میکرد که الا و بالله موش بود .

رفتم گفتم نریمان چی کار کنیم .

نریمان : چی شده خانم .

- یه موش رفت زیر یخچال . من خودم دیدم .

- موش چیه خانم . اون سنجاب خانگیه . اون همیشه تو مغازست .

و در حال تعریف رفت سمت یخچال و موچ موچ کنان هی صدا میزد : جسیکا . جسیکا بیا . بیا بیرون خوشگلم . جسیکا خانم ....

خوب معلوم بود جسیکا عمرا قصد خروج داشته باشه 

بعد رو به زنه کرد و گفت : خانم شما چنان جیغی زدی که این طفل معصوم زهرش ترکیده ....!!!!!!!

زنه با شرمندگی : ای خدا ... ببخشید . به خدا فکر کردم موشه . 

و زنه موچ موچ کنان هی میگفت جسیکا بیا بیرون . بیا به به 

و تا آخر که تسویه کنند و بروند این زنه فقط میگفت : بوس بوس . جسیکا خانم بیا بیرون خوشگله ....

نریمان هم طلبکارانه : اگه این زبان بسته سکته نکرده باشه خوبه ...

  • علیرضا صدیقی
۰۲
شهریور

هفته گذشته یکی از همکاران با یکی از درمانگاههای منطقه که آشنا بود صحبت کرد که برم برای فیزیوتراپی . دیروز تقریبا ساعت 6 بود که رفتم درمانگاه ، وارد قسمت فیزیوتراپی شدم منشی خانم که دختر جوانی بود با حالت طلبکارانه و خیلی تند :

- بفرمائید!!

- ببخشید آقای واحدی تشریف دارن؟

- نخیر.کارتون چیه ؟

- با خود ایشان کار داشتم.

با یه حالت بی میلی و انگار میخواد مزاحمی را رد کند:

- نخیر تشریف ندارند . فردا ساعت 2 تا 5 بعد از ظهر .

واقعا حال و حوصله جر و بحث کردن را نداشتم که این چه طرز برخورده و ... زدم بیرون .

امروز که رفتم ، پشت میز یه قیافه ای گرفته بود که انگار از دماغ فیل افتاده ، یه جور عجیب و  طلبکارانه و با اخم و عصباینت نگاه میکرد که یه آن احساس کردم شاید این بنده خدا اصلابا من یا با قیافه من مشکل دارد .

- بفرمائید .

- ببخشید آقای واحدی تشریف دارند ؟

- بله . بیرون تشریف داشته باشید تا ایشان بیایند!!!!

منم همانجا ، بدون آنکه بیرون بروم نشستم . اخمی کرده بود که نگو !!! 

خدایا نکنه من به این بنده خدا بدهکارم ، بد جوری داره با غضب نگاه میکنه.

- آقای واحدی ، این آقا با شما کار دارند.

- سلام ، بنده ص هستم . سرکار خانم شهبازی فکر کنم با شما صحبت کرده باشند.

- سلام جناب ص . من هفته گذشته منتظر شما بودم !!!

- شرمنده . مشکلات کاری بود نتونستم خدمت برسم .

منشی از طرز برخورد محترمانه آقای واحدی ، یه جورایی یکه خورده بود .

دفترچه را بهش دادم . قدری فکورانه نگاه کرد و نمیدانم به منشی زیر لب چی گفت که دختره یه بلافاصله شروع کرد به وارد کردن مشخصات . سوال کردن هاش شروع شد.

- ببخشید تلفن همراه ؟

- ببخشید آدرس .

- ببخشید تلفن ثابت .

- ببخشید...

- ببخشید...

تقریبا یه چندتایی ببخشید گفت .

- ببخشید شغلتون ؟

منم از قصد برای اینکه خودم را معرفی کرده باشم :

- رئیس ...

یه آن دستپاچه شد . واقعا قاطی کرده بود .اصلا فکرش را نمیکرد با رئیس یک اداره اینجوری رفتار کرده بود . 

موقعی که روی تخت خوابیده بودم و دستگاهها به کتفم وصل بود هر دو سه دقیقه با یه لبخند ساختگی :

- حالتون خوبه ، اذیت نمیشین !!!

و منم با یه لبخند ملیح و سر تکان دادم بهش میفهماندم : خر خودتی . احمق !!!!

خدا نکند اینجور آدمها به جایی برسن . و خدا نکنه آدم گرفتار که دستش به هیچ جا بند نیست گیر اینجور آدمها بیفتن .من به چیز اعتقاد دارم و به یقین رسیدم و آن اینکه : کسی که رحم نداشته باشد خدواند بهش رحم نمیکند .

  • علیرضا صدیقی
۱۶
مرداد

من مانده ام حماقت تا چه اندازه و احمق بودن تا چقدر؟!!!! وقتی که میگفت اسباب و اثاثیه ام را ریخته اند وسط خیابان ، بدون ذره ای احساس ناراحتی از کنارش بی اعتنا گذشتم !!!! وقتی دیدم دنبالم راه افتاده تا کمکش کنم با ناراحتی گفتم : حاج خانم اصلا با من صحبت نکن . اون روزی را که اصرار میکردم که برو توی این خانه ای که برایت پیدا کردیم زندگی کن . سندش را هم به نام خودت میزنیم را به یاد داری . همان زمان بهت گفتم اگر نری هر چی سرت بیاد نیای اینجا ننه من غریبم بازی در بیاری !!! همین الان برو قیمت همان خانه را بپرس . اگر کمتر از حداقل 300 میلیون تومان بهت گفتن هرچی خواستی بگو . وقتی خودت شعور معیشتی نداری و حرف هیچکسی را هم قبول نداری باید منتظر همچین وضعیتی هم باشی .

وقتی یادم میاد که چقدر خواهش کردم که بابا بیا برو تو این خانه زندگی کن حداقل اینه که یه خانه مفت و مجانی بدست آوردی ... هرچی خواهش تمنا کردم اثر نکرد که نکرد!!! وقتی خانه را میخواستند به کس دیگری بدهند آنقدر بهش زنگ زدم که نگو و بخاطر اینکه بهش زنگ نزنم یا جواب نمیداد و یا گوشی را خاموش میکرد!!!

بدتر از همه وقتی چشمم به دخترش افتاد که دیگر هیچ ، از زور ناراحتی و عصبانیت نگاهم را به سرعت چرخاندم حتی اجازه سلام کردن را هم بهش ندادم . خودش کاملا متوجه شد . دیگر جرئت نکرد که حتی بیاد از جلو اتاقم رد بشه !!! اصلا اعصاب این را که بخواهم ماجرای ازدواجش را بنویسم را ندارم و اینکه شما هم نخوانید بهتر است !!!!خدا میداند چقدر خواهش کردم که درست را ادامه بده کل هزینه های دانشگاهت با ما !!!! رفت که خیر سرش برایم خبر بیاورد که تصمیمش چیست .

وقتی ماجرای صحبت کردن با دخترش را نوشتم و البته به لطف بلاگفا کل نوشته های سال 93 ام حذف شده خیلی از دوستان و خواننده ها کامنت دادند که چقدر بد با دخترش صحبت کردی . ای کاش همان مطلب بود که اشاره ای به آن میکردم و الان سرونوشتی مزخرفی راکه برای خودش رقم زده را می نوشتم تا ببینم باز هم همان اظهار نظر را میکنند یا خیر !!

  • علیرضا صدیقی
۱۱
مرداد

دیروز خیلی برام عجیب بود.وقتی وارد اتاق شد داشتم نامه های یک ماه گذشته را که اداره نرفته بودم را چک میکردم یه چیزی حدود 500 نامه و بخشنامه که بعضی از بخشنامه های تقریبا 80-70 صفحه میشد. این سرعت اینترانت هم که خدا خیرش بدهد هر نامه ای شاید 3 الی 4  دقیقه طول میکشد که باز شود.

- سلام 

- سلام ، بفرمائید .

- میتونم چند دقیقه مزاحمتان بشوم .

- خواهش میکنم ، بفرمائید.

- حقیقتش چند وقت پیش که مزاحمتان شدم و آن جمله ای را که روی تخته وایت برد برایم نوشتی ، خواستم تشکر کنم .

- خواهش میکنم . وظیفه بود.

- حقیقتش خیلی روی جمله شما فکر کردم و احساس میکنم خیلی کارها هست که میتونم انجام بدم و اینکه احساس میکنم آنطور که فکر میکردم همه درها به رویم بسته نیست !!!

- خوب خدا را شکر میکنم که اینطور فکر میکنی .

سال پیش که آمده بود اداره خاله اش که مسئول امور بانوان شهرداری یکی از مناطق تهران هست جهت کمک معرفیش کرده بود ، از بدبختیهایش میگفت . و آن اینکه در آغاز جوانی شوهرش فوت شده و اینکه شوهرش با اینکه بسیار بسیار خوب بود ولی اهل کار نبود . حتی مادر شوهرش بهش گفته بود این شوهر لیاقت تو را ندارد من اگر جای تو بودم حتما تا الان طلاق گرفته بودم . به خاطر بیکاری شوهر همیشه بابت خرچ زندگی باید دست جلوی مادر شوهر و یا برادر خواهر دراز میکرد که بزرگترین عامل سرخوردگی تو زندگیش بود. حالا که شوهرش هم فوت کرده هیچ منبع درآمدی ندارد و ...

اولین پیشنهاد من این بود که با توجه به اینکه فرزندانت کوچک هستند و اینکه قادر به کار کردن نیستی سعی که "من " گم شده خودت را در اجتماع پیدا کنی . و سعی کن درست را ادامه بدهی . و خدا را شکر در دانشگاه رشته روانشناسی قبول شده بود . والان که روبروی من ایستاده بود برعکس سال گذشته بسیار شاداب و سر زنده و امیدوار بود.

تقریبا سنش شاید 24 الی 25 ساله میخورد. شخصیت اصلا پیچپده ای اصلا نداشت و سادگی افکارش را به راحتی در چهرش میشد دید .

برام خیلی جالب بود بعضی از صحبت های را که میکرد انگار صحبت ها و حرفها و افکار خودم بود خدایا نکنداین همزاد من است !!!.بحث ما کشید به آنجا که باید افکارش را یه جورایی ساماندهی کند ، نه از این حرفهایی که بعضی از دکترهای به اصطلاح روانپزشک که فقط حرف زدنشان خوب است و اینکه تصویر سازی قشنگ بلد هستند و در آخر با کل حرفهایشان صدمن یه غاز هم به آدم نمیدن .سعی کردم تجربیات شخصیم را برایش بگویم و خدا را شکر می دیدم که خودش خیلی وارد تر و کارکشته تر از من است !!!! خیلی با من راحت صحبت میکرد شاید اگر بیشتر وقت داشت خصوصی ترین رازهایش را حتی برایم باز گو میکرد!!!!!!!!!!!!!

- آقای ص حقیقتش من خودم هم مانده ام که چقدر دارم با شما راحت صحبت میکنم . و اینکه اینقدر راحت به چشمهای شما خیره میشوم و خجالت نمیکشم !! شاید باور نکنی من حتی نمیتوانم برای چند لحظه ام به چشمان خواهرم خیره شوم !!! احساس میکنم شما یه منبع انرژی مثبت هستید و این برام خیلی جالبه !!!!!!!!!!!!!!!! ( ما هم که بی جنبه از این تعریفها روی ابرها در حال حرکت بودیم )حقیقتش منتظرم که دوباره برایم  آن جمله را  بنویسید!!

- حقیقتش با این دست شکسته نمیتوانم برایت چیزی بنویسم و آن جمله را برای هر کس که ارزشش را داشته باشد فقط و فقط یک بار مینویسم . و خدا را شکر میکنم که به قولت عمل کردی و بر روی آن جمله فکر کردی . ولی برای حسن ختام صحبتهایمان این مطلب معروف را میگم: میگویند شیرهای آفریقایی شبها وقتی میخوابند به این فکر میکنند که فردا باید از کندترین غزال آفریقایی کمی تندتر بدوند و غزال آفریقایی هم هر شب به این فکر میکند که فردا باید از تندترین شیر آفریقایی کمی تندتر بدود . مهم این نیست که تو شیر باشی یا غزال مهم اینه که باید از روز قبلت تند تر بدوی .

شاید دو الی سه ساعت داشتیم حرف میزدیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

وقتی رفت تقریبا یه 20 تا نامه جدید به کارپوشه ام اضافه شده بود !!!!!!


  • علیرضا صدیقی
۰۷
مرداد

دعوت بودیم رستوران قصر طلایی تهرانپارس ، من که خودم چیزی سر در نمیارم از اینجور مراسمات .برادر عروس میگفت : مجلس بعله برونه!!!!

حالا این بعله چیه و برونش چیه الله اعلم.

خانمها تا وارد سالن شدن مثل فیلم  شزم یک دفعه کل لباس و قیافه هایشان عوض شد!!!! حالا من مانده ام که خدایا اینها زن اند ، مرد اند ، دخترن !!!! ... چنان آرایشی کرده بودند که به سختی میشد فهمید که اینها آدم اند و زمینی اند یا اینکه فضایی هستند و از دارو و دسته ایتی!!!!!!!!!!!!!!!!

ظاهرا قرار بود آقایان یک طرف سالن بشینن و خانمها طرف دیگه ، که با پخش اولین موسیخی ( موسیقی) ، زنها و دخترها پریدن وسط و شروع کردن به جیغ و هلهله کردن.، جالب این بود که سعی داشتند حتما تصویرشان در قاب فیلم جا داشته باشه !!!! ناگهان صاحب تالار دوید داخل که قرار نبود که بزن و برقص باشه و... خلاصه و دید کسی به حرفش توجه نمیکنه گیر داد که خانمها باید بروند به قست خانمها. و ما  در حال دعا : خدایا این چشمهای پاک را از ما نگیر.

موقع رقصیدن یکی از آدم فضایی ها خیره شد به من ، منی که در حال ذکر کردن بودم!!!!!!!!!!!!!! اصلا به دلم برات شده بود که الان میاد گیر میده که بیا وسط ، چشمش که دستم افتاد با نگاه معصومانه !!!!!!!!!!!! مرا دلداری داد: انشاله واسه عروسی!!!!!!!!!!

بحمداله ما هم که بچه مثبت ، همچنان با دست بگردن آویزان یه گوشه نشستیم و دست به دعا برداشتیم که : خدایا این چشمهای پاک را از ما نگیر!!!!!!!!!!!!

 

  • علیرضا صدیقی
۲۱
آبان

                                

یک استاد در درس حسابداری میانه داشتیم که فوق العاده حرفه ای بود و کل حسابداری میانه را فقط ایشان تدریس میکرد. واقعا سختگیر و کاربلد و حرفه ای و بسیار بسیار خوش صحبت و بذله گو . یک روز در رابطه با یکی از سفرهای خارج از کشورش داشت خاطراتش را تعریف میکرد که یکی از دانشجویان پسر گفت : استاد خوش بحالتان .

- من خوش بحال نشدم ولی خوش به سعادت شما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و با این جمله خودش از خنده غش کرد. و همه ما هم از خنده استاد شروع کردیم به خندیدن یه جورایی همه چی ریخت به همدیگر . هر چه اصرار کردیم استاد جریان چیه ؟ نگفت که نگفت . دو سه هفته ای بچه ها همش به استاد میگفتند خوش بحالت استاد ، خوش به سعادتت استاد. و یه جورایی میخواستند استاد را تحریک کنند تا قضیه را تعریف کند . در آخر خودش دیگه به این نتیجه رسید که این بچه ها ول کن قضیه نیستند .

- من این قضیه را تعریف میکنم ولی خدا وکیلی داخل دانشگاه این موضوع را هیچ وقت در این دانشگاه عنوان نکنید . 

همه بچه قول مردانه دادند که هیچ حرفی در مورد این قضیه در دانشگاه مطرح نکنند.

- حقیقتش چند سال پیش در یکی از دانشگاهها تدریس میکردم و تا حرفی میزدم دانشجویان  پسر میگفتند خوش بحالت استاد . یا استاد خوش بحالش شده . و دخترها هم با خنده میگفتند خوش به سعادتت استاد ، استاد خوش به سعادت شده . و این در حالی بود که چندین ترم این قضیه ادامه داشت و منم حسابی پکر که خدایا اینها خیلی خیلی مشکوک این جملات را میگن . و هیچ جوره هم نتونستم بفهمم که قضیه چیه !!! تا اینکه یک روز بعد از ظهر که دانشگاه تقریبا تعطیل شده بود راهی خانه شدم و آسانسور هم اشکال پیدا کرده بود و مجبور شدم که از راه پله استفاده کنم ، در بین طبقات احساس کردم احتیاج به سرویس بهداشتی دارم ، خوب استادها طبقه آخر محل استراحتشان بود و از سرویس بهداشتی آن طبقه فقط و فقط اساتید استفاده میکردن .اگر میخواستم برم طبقه آخر که کلی راه را آمده بودم بی خیال شدم رفتم سراغ سرویس بهداشتی همان طبقه ای که بودم . اتفاقا آن طبقه مربوط به کلاسهای خواهران بود. و پرنده هم آنجا پر نمیزد رفتم داخل دستشوئی همین که نشستم حواسم رفت سراغ نوشته ها و عکس ها روی درب توالت . چقدر فحش های ناموسی به اساتید نوشته بودند و در بین اون همه استاد دنبال اسم خودمم هم بودم که خوشبختانه فقط یک فحش بیشتر مربوط به من نمیشد( خنده بچه و ذوق مرگ شدن استاد هنگام تعریف ) ناگهان یک عکس توجهم را جلب کرد. عکس سکسی کشیده بودند. تصویر یک مرد را که آلتش را دهان نفر جلویی کرده بود  و زیرش نوشته شده بود خوش به حال شدن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا میداند که دیگه از خنده ترکیده بودیم ، خود استاد دیگر ولو شد روی صندلی دست روی دلش گذاشته بود و داشت میخندید و وقت تعریف دهانش از خنده کف کرده بود و آب دهانش هنگام تعریف به بیرون میپاچید!!!!

- بچه ها باور نمیکنید یه دفعه تمام خوش بحال گفتن دانشجوها جلوی چشمم آمد . از این تخم سگ بازی دانشجوها خنده ام گرفته بود و چنان خندیدم که تمام لباسهایم در توالت نجس شد!!!!!!!!!!!!!!!!! از بس خندیده بودم اشک از چشمانم سرازیر شده بود. باز نگاه کردم زیر همان تصویر یک تصویر دیگه کشیده شده بود که مردی التش را در ماتحت طرف جلویی کرده بود و زیر آن نوشته بود خوش به سعادت شدن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا میداند که چی شد . آنقدر خندیدیم که نگو و نپرس . آن روز اصلا درس دادن منتفی شد. هر کاری کرد که خودش را جمع و جور کند نشد که نشد. 

- من مانده ام این تخم سگها با این هنر نمایی که دارن چرا نرفتند هنرمند بشن اومد حسابداری !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هی خودش تیکه می انداخت و از خنده ریسه میرفت . نشست روی صندلی دستش را روی دلش گذاشت و سرش را گذاشت روی دسته صندلی و تا آخر کلاس سرش پائین بود و فقط داشت میخندید.

هفته بعد استاد همراه با یک تیم بلند پایه اقتصادی به کشور مالزی جهت همایشی شرکت کرده بودند  وایشان یکی از سخنرانان آن همایش بودند. صبح که راهی دانشگاه شدیدم پارچه خوش آمد گویی و خوشحالی دانشجویان از اینکه سخنران همایش استاد دانشگاه ما بوده بر دیوار زده بودند که شاید طول این نوشته کل عرض ساختمان را گرفته بود. نوشته بودند :

باعث افتخار ماست که استاد ما مانند خورشیدی در میان ستارگان کل دنیا میدرخشد. باز گشت شما را از کشور مالزی خوش آمد میگویم .

و در پائین این نوشته به حالت اینکه شعری باشد نوشته بودند:

خوش بحالت استاد            خوش به سعادتت استاد

و نتیجه آن معلوم شد . کل بچه های کلاس سه ترم از درس حسابداری میانه صفر گرفتند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  • علیرضا صدیقی
۰۸
مرداد

همیشه تعجب میکرد از اینکه اینهمه از علما آقا را میبینند و در لحظه دیدار نمیشناسن برایش جای تعجب بود و همیشه میگفت مگر میشود آدم مولای خودش را ببیند و نشناسد، این امکان ندارد  ، وقتی از دیدگان پنهان شد تازه میفهمند که ای دل غافل یوسف زهرا بوده . همیشه از خدا میخواست که ای خدا میشه یه روز مولایم را زیارت کنم و خودش را بهم معرفی کنه ، که واقعا بدونم خود مولامه .

تو بازار تهران کارگاه تولید کفش داره . از دوستان حمید مطلبی بود . حمید میگفت از برو بچه های نیک روزگاره ، از اون جمکرانی های تیر روزگاره .

یک روز پنج شنبه بعد از ظهر که حقوق کارگرها را میدهد ، به آخرین کارگر سفارش میکند موقع رفتن درب را پشت سرش قفل کند . میخواست حساب کتاب یک ماه را بررسی کند. کارگاه انتهای یه کوچه بود که از داخل کارگاه تا درب حیاط میبایست یک راهرو باریک با طول زیاد را بروند.

میگفت همه کارگرها که رفتن ، مشغول حساب کتاب بودم که صدای : یا الله . مرا به خودم آورد .

جوابی وارد شد که بدور گردنش چفیه ای انداخته بود . با یک نایلون که شیر داخل آن بود وارد شد .

- سلام علیکم .

- سلام علیکم ، بفرمائید .

- بنده سید مهدی هستم ، داشتم از این مسیر گذر میکردم گفتم یه سری هم به شما بزنم .

- خواهش میکنم ، بفرمائید .

تا حالا این جوان را ندیده بود . خدایا این کیه دیگه ، چه وقتی هم آمده کارگاه !!!!

- امرتا چیه ؟

- هیچ فقط آمدم واسه احوال پرسی . برای چندتا یتیم که در همین نزدیکی زندگی میکنند شیر گرفتم . فقط آمدم واسه احوال پرسی شما . 

- خیلی ممنون که زحمت کشیدید. چای بیارم خدمتتان .

- نه تشکر ، باید بروم ، خدا حافظ .

و از جا بلند شد و به سمت در رفت . از در که خارج شد ، فکری کرد خدایا این دیگه کی بود . تاحالا ندیده بودمش . به این پسره گیج گفتم داری میری درب را پشت سرت قفل کن ، نمیدانم کی اینا میخوان آدم بشن .

یه دفعه با خودش گفت نکنه طرف دزد باشد . با این فکر مثل قرقی از پشت میز میپرد به سمت در ، داخل دالون کسی نبود ، خدایا طرف کجا رفت . 10 ثانیه نیست که از در رفت بیرون . دوید به سمت در حیاط ، در را که باز کرد ، در قفل بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا این دیگه کی بود از کجا آمد ، تمام گارگاه را زیر و رو کرد ، هیچ کس نبود . خدایا سید مهدی دیگر کیه ؟

در این اندیشه بود که ناگهان انگار تمام دنیا بر سرش آوار شد . دودست بر سرخودش زد و شروع کرد به ناله و زجه زدن ....

چند سال هست که هنوز به امید یک دیدار دیگر همیشه راهی جمکران است ...

  • علیرضا صدیقی
۲۷
تیر

باور کنید از بس فک زدم ، خسته شدم . مربوط به پستی با عنوان  سادگی که در چند روز پیش نوشتم میشه .

صبح مشاور اداره با کمی استرس وارد اتاق شد.

- آقای ص شوهر آن خانم داره میاد اداره .

- شوهر کدام خانم .

- پدر بهنام  ، اگه اجازه بدین من اول کمی باهاش صحبت کنم بعد مزاحم شما بشیم .

- باشه ،‌ فقط حواست باشه که خرابکاری نکنی !!!!!

کاملا معلوم بود دستپاچه شده . تا حالا با این مورد برخوردی نداشته .

- خانم رشیدی  نمیخواد باهاش صحبت کنی ،‌ وقتی آمد راهنمائیش کن بیاد اتاق من ، خودت هم بیا.

تقریبا یه ساعت بعد این بنده خدا آمد . جوانی بود بسیار با ادب ،‌ خوش برخورد و...

- چه خبر آقا ،‌ خوبی ؟

- ممنون جناب رئیس .

- الان چیکار میکنی ؟ کارت چیه ؟ کجا زندگی میکنی ؟

- والا جناب رئیس من پرستارم . تزریقات ،‌پانسمان ،‌ نگهداری از مریض و سالمند ... الحمداله حقوقم از وزارت کار  بیشتره . بیشتر وقتا که خانه بیماران هستم و شبهای دیگه حرم امام ،‌ اونجا جا دارند شبی ده هزار تومان .

- خونه نداری ؟

- خونه ،‌ واسه کی باید بگیرم . خودم که همیشه اینور و انورم . خونه میخوام چیکار.!!!!!!!!

- ببین برار ،‌ میخوام چار تا کلام لری باهات صحبت کنم . اینکه میگم لری ،‌ منظورم این نیست که لرم یا میخوام با لهجه لری باهات صحبت کنم . میخوام صاف و پوست کنده حرفامو بهت بزنم . راستی اهل کجایی ؟

- اهل کرمانشاه .

- به به کرمانشاه ،‌ من چند ماهی کرمانشاه بودم . عجب جای باصفائیه .

- بله . خیلی زیباست .

- تو که توی آن محیط زیبا بزرگ شدی و با زیبایی آشنا بودی ،‌ چرا اون زیبایی را تو خانه و زندگیت نیاوردی .

- چی بگم حاج آقا !!! از کجا بگم ! خدا میداند من با خانومم هیچ مشکلی نداشتم . آمدم خانه دیدم در قفله ،‌حتی یه عکس از بچه ام نذاشتن که داشته باشم . حتی یه لنگ جورابش را برای من نذاشتن . دو سال تمام من رنگ بچه ام را ندیدم. 

- ببین برار ،‌ الان ما اینجا جمع شدیم میخوام با این ریش سیاهمان برایتان ریش سفیدی کنیم یه جورایی برگردین به زندگی . خودت هم میدانی که هم شما مقصری و هم خانم شما . کم و زیاد داره ولی در مجموع جفتتان اشتباه کردید.

- بخدا آقای رئیس ، اصلا من در جریان نبودم یه دفعه این کار انجام شد. اصلا با من هماهنگ نکردن ،‌اصلا از من نظر نخواستن .

با دلخوری : - ببخشیدا شما اون وقتی که رفتی دنبال اعتیاد و تریاک کشیدن مگه با خانمت و خانواده اش هماهنگ کردی و یا نظر ازشو ن خواستی که همچین انتظاری را داری .

- بخدا باعث و بانی اعتیاد من هم همین ها شدند.

- الان چطور ، هنوز مصرف میکنی یا نه .

- نه خدا میدونه الان تقریبا دوسال ، یا دقیقتر بگم حدود 19 ماه هست که پاک پاکم .

- خدا را شکر .

مجبور بودم هم میخ بزنم هم به تخته . اگر الان طرف هر کدام را میگرفتم پس فردا که وارد زندگیشان بشوند چماقی میشه برای اون طرف دیگه . مجبور بودم حد وسط را بگیرم که نه سیخ بسوزه و نه کباب .

- خانم رشیدی لطفا یه زنگ بزن به خانم ایشان بگو بیاداینجا فقط بچه اش را همراه نیاورد.

در همین اثنا که خانمش بیاید شروع کرد به درد دل کردن .

- باور کن جناب رئیس من وقتی میرفتم خانه پدر خانمم ، همه با دید غریبه بهم نگاه میکردن . تو جمع خودشان اگر مطلبی را میخواستن عنوان کنند علنا میگفتند این غریبس . و من هم میگفتم اگه مزاحمم میخواین برم اتاق دیگه . یه وقتایی میدید 5 الی 6 ساعت تنها توی یک اتاق مینشستم . تو مدتی که با هم زندگی میکردیم اگه دروغ نگفته باشم شاید3 دقیقه هم من و مادر زنم روبروی هم صحبت نکردیم . 

- اینها را جلوی خانمت هم میگی ؟

- آره بخدا . اصلا چرا من بگم ، خودتا ازش بپرسین ؟

تق تق تق  صدای در بلندشد . 

- بفرمائید .

دستگیره در به آرامی حرکت کرد و در باز شد و خانم وارد شد. بنده خدا مرده مثل فنر از جاش پرید . خود زنه هم که صدای تلاپ و تولوپ قلبش به گوش کر ما میرسید. مرده آنقدر ذوق زده شده بود که نگو و نپرس . مدت 4 سال بود که خانمش را ندیده بود. وای خدا ، چه جوری ملتمسانه تعارف میکرد و سلام علیک میکرد.

- بفرمائید خانم ، میخوای بشین پیش شوهرت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 ولی رفت پیش خانم رشید نشست .

 با اشاره به خانم :- ببین خانم ق ،‌ ( و با اشاره به مرده ) با جنابعالی هم هستم . 

جفتشان :- بفرمائید .

- حقیقتش من نه وقت این کارها را دارم و نه حوصله اینجور کارها را دارم و  نه اعصاب اینجور کارها را !!!! که بیام  بشینم واسه دو تا آدم عاقل و بالغ  که اختیار زندگیشان را دادند دست دیگران صحبت کنم و یا نصیحت کنم . به شوهرت هم عرض کردم چار تا کلام لری را میگم یا به نتیجه میرسیم و یا ببینیم چی پیش میاد . اینکه من و خانم رشید پا وسط گذاشتیم و میخوام یه جورایی به زندگی عادی برگردید جز دردسر و مکافات چیزی برای ما نداره ، و این را هم بدانید که همیشه همچین فرصتی های نه گیر شما میاد و نه گیر ما .فقط  خانم ق یه سوال از شما  دارم  و اون اینه که  اگه تو این مدتی که از  از شوهرت طلاق گرفتی ، این بنده خدا ازدواج میکرد میخواستی چیکار کنی .

رنگ زنه پریده بود . اصلا نمیتوانست همچین فکری رو کنه . با اشاره به مرد:

- شما اگه تو این مدت خانمت با کس دیگر ازدواج میکرد چیکار میکردی ؟

- من حتی تصورش را نمیتوانم بکنم .

- فقط من میخوام بگم شما بهر حال یه جوری دارین زندگیتان را خوب یا بد میگذرانید . ولی این طفل معصوم ، با این هوشی که من تو بچه شما سراغ دارم . این چه گناهی کرده . به شما عرض کردم اگه میبیند الان اینجا هستید و هستیم فقط و فقط به خاطر این بچه است . 

و تائیدات هر دو نفر که واقعا اشتباه کاریشان داره بچه شان را نابود میکند .

با اشاره به مرد : - میخوای خانمت برگرده به زندگی یا نه ؟

- من از خدامه .

- خانم ق میخوای شوهرت برگرده به زندگی یه نه ؟

- اگه پاک شده باشه و دنبال اعتیاد نره ، منم حاضرم برگردم .

باور کنید قند تو دل جفتشان آب شده بود. واقعا همدیگر را دوست داشتند . مرده به خاطر فشارهای عصبی خانواده زن ، سادگی کرده بود و تواین وسط یکی از همکاران نابابش این بنده خدا را کشیده بود به اعتیاد.

بعد از کلی صحبت که این مقصره و اون مقصره و هر دو تا به یه اندازه تقصیر ها را گردن گرفتند . قرار شده تو یه پروسه سه چار ماهه برگردن به زندگیشان .

مرده قرار شده بره دنبال تهیه یه خانه . زنه هم قرار شده مقدمات بازگشت به زندگیش را با خانواده اش تمام مهیا کند. قول هایی هم از طرف ما جهت رفع مشکل مالیشان داده شد و دیگر تمام .

- خانم رشیدی این بنده گان خدا را بذار یه 10 دقیقه ای تو ی اتاق شما ، تنها صحبتهاشان و قرار هایشان را بذارن و بروند دنبال کار و زندگیشان .

من عجله داشتم و میخواستم برم بیرون دنبال یه سری کارهای اداره . که موقع رفتن شوهر را دیدم . چطور با شدت و خوشحالی دستم را فشار میداد و تشکر میکرد . و اینکه حالا واسه زندگی کردن انگیزه دارد و تمام تلاشش را میکند واسه این که بهترین زندگی را برای همسر و فرزندش بسازد .

- انشاءاله وقتی رفتید سر زندگی مشترک یه ناهار یا شامی میایم مهمانی خانه تان .

با خوشحالی و خنده :- قدمتان بر روی چشممان .

انها رفتند و فقط یه حس خوب نامعلوم را در وجود ما جا گذاشتن . این هم عید امام حسن مجتبی ع به این خانواده . خدایا شکرت .

  • علیرضا صدیقی
۲۴
تیر

همینجوری که حسب عادت همیشگی داشتم به اتاق همکاران سر کشی میکردم خانم رشیدی را دیدم پسر کوچک یکی از مراجعین را کنار خودش نشانده و نوازشش میکند. ماشاءاله عجب سر زبانی داشت این بچه !!!!

کلاس پنجم دبستان بود ولی از لحاظ ادب و نزاکت و سر زبانی و فهم و شعور دروغ نگفته باشم مثل یه آدم سی ساله رفتار میکرد.

خواستم برم داخل اتاقم که دیدم خانم رشیدی بد جوری پکره .

- خسته نباشی 

- خیلی ممنون آقای ص . 

- چه خبر ؟

- آقای ص نمیشه واسه این بنده خدا کاری کرد.( اشاره به همان مادر و پسر) خیلی وضعیت بدی دارند.

مادره یه زنی بود تقریبا 25 ساله و پسرش هم که کلاس پنجم بود. یه شناخت کلی از وضعیتشان را داشتم .

- چی شده مگه ؟

در همین موقع همان خانم آمد خداحافظی کند که خانم رشیدی ازش خواهش کرد بیاد داخل اتاق بنشیند و وضعیتش را بیان کند.

نمیدانم ولی احساس کردم یه انرژی منفی عظیمی تو وجودشه . تعارفش کردم که بنشیند.

- چه خبر خانم ؟

- خدا را شکر آقای ص . 

- مشکل چیه ؟ خانم رشیدی میخواست مشکلات شما را بگوید ، حالا که خودت هستی راحت باش ، هر چه دل تنگت میخواهد بگو.

بغض گلویش را گرفت ، اشک تو چشماش جمع شده بود و آماده انفجار.

- بخدا آقای ص دیگه خسته شدم ، دیگه بریدم ، به خدا دیشب میخواستم خودکشی کنم ولی این بچه را چیکار کنم . یه وقتایی تصمیم میگیرم هم خودم و هم این بچه را بکشم . دیگه طاقتم طاق شده . تو خانه اجازه راه رفتن ، حتی نفس کشیدن هم ندارم . پول پیش هم واسه اجاره کردن خانه ندارم . آخه چیکار کنم ....

و سیل اشک بود که از چشمانش سرازیرشده بود.

-شوهرت چی شده ؟

- طلاق گرفتم .

- علت طلاق ؟

- معتاد بود.

خواستم جو را یه جورایی عوض کنم .با خنده : - یعنی سیگار میکشید؟

- نه ای کاش سیگار میکشید . معتاد به تریاک بود.

- من یه چیزی میخوام بگم ، ناراحت نشو . این اعتقاد قلبی منه . هر مردی که میره سراغ مواد مخدر ، مقصر اول و آخر زنشه . زن اگه زن باشه ، اگه حواسش به زندگیش ، به شوهرش به ...باشه هیچ وقت سراغ این کثافت کاریها نمیره .

- حق با شماست . قبول دارم مقصر اصلی خودم هستم .

- کی تشویقت کرد به طلاق ؟

- خانواده ام . بخدا آقای ص اصلا شوهرم خبر نداشت میخوام طلاق بگیرم .

- شوهرت از نظر اخلاقی چطور بود؟

- خدا وکیلی خیلی خوب بود. لیسانس فلسفه داشت .

- خدا وکیلی این خانواده ات که تشویقت کردند برای طلاق ، الان تف هم کف دستت می اندازند.

- نه بخدا ، یه پاپاسی هم کمکم نمیکنند. اشتباه کردم آقای ص ، اشتباه کردم .

- از شوهرت خبر داری یا نه ؟

- دورا دور ازش خبر دارم .

- ازدواج کرده یا نه ؟

- نه هنوز ازدواج نکرده .

- یه خواهش دارم اونم اینه که اگه پل های پشت سرت را خراب نکردی ، یه تماس با شوهرت بگیر و بچه را بهانه  کن که همش سراغ باباشو میگیره . سعی کن برگردی به زندگیت . 

انگار منتظر بود یکی بهش بگه اشتباه کردی طلاق بگیری !!!! منتظر بود یکی یه جورایی تشویقش کند به برگشتن به زندگی و....

- جلوی خانم رشید قول میدهم ، هر کاری از دستم بر بیاید برایت انجام بدم . مرد ومردانه سعی میکنم انشاءاله تا شش ماه بعد از ازدواجت از لحاظ مالی کمکت کنم . هر وامی هم که خواستید برایتان کارسازی میکنم . ولی خواهش سعی کن برگردی به زندگی .

- به قرآن ، اقای ص اگه برگردم . تمام سعیم رامیکنم که از اعتیاد نجاتش بدم . میدونم که میتونم !!!!!!

چقدر دیر به این نتیجه رسده بود ،بدبختی تمام وجودش را گرفته بود . برای نجات زندگیش هیچ کاری نکرده بود . تو زندگی هم خودش را ساده شناخته و هم هالو!!!!!

- اگر هم میبینی یه جورایی نمیتونی تماس برقرار کنی ، تلفن یا آدرسش را بگیر ، من خودم به اتقاق خانم رشید با کمال میل حاضریم قدم پیش بگذاریم و باهاش صحبت کنیم .

بعد از کلی صحبت کردن ، خودش قبول کرد که با شوهرش ارتباط برقرارکند و نتیجه اش را به ما اطلاع دهد . امید وارم که موفق بشه .

  • علیرضا صدیقی
۲۵
خرداد

این شمال رفتن ما هم خودش داستانی شده . پارسال هر هفته چهارشنبه شب ، یا پنج شنبه ساعت 4 صبح گازشو میگرفتم به سمت چالوس . این زمین مثل کف دست تمیز ، تمیز کرده بودم . تو فکر این بودم که اگه خدا کمک کنه بتونم کفش را سنگ کنم ،  سنگ های تخته ای که برا کف استفاده میکنن . کلی نقشه و طرح ریختم و خلاصه دیگه تصمیم گرفتم که دور تا دور حیاط را باغچه به عرض 1/5 متر با جدولهای رنگی قشنگ حصار بزنم  و وسط حیاط هم دور درختهای پرتغال با همان جدولها حصار بزنم و بقیه را با سنگهای تخته ای جگری رنگ ، سنگ فرش کنم .نزدیکهای عید شده بود که یک دفعه کارها همه توهم پیچید و یه جورایی روزهای پنج شنبه که تعطیل بودیم بهم ریخت و باید میرفتیم سر کار .

یه چهار ماهی نتونستم برم تا همین پنج شنبه که دیگه واقعا قصد کردم برم . بعد از ظهر که آمدم خانه آنقدر خسته بودم که نگو و نپرس تا بیام بخوابم شد ساعت 1/5 شب  ، ساعت 3/5 صبح بیدار شدم . حالا خسته ، خدایا برم ، نرم ، بذارم هفته بعد برم !!!!

نه اگه امروز نرم هفته بعد هم نزدیک ماه رمضان هست و بعدش که تا یک ماه اصلا نمیشه رفت . به هر زحمتی بود بلند شدم ، نماز صبح را خوانم  ساعت تقریبا چهار و نیم بود که  یاعلی از تو مدد.

تقریبا ساعت 8 بود که رسیدم دم در حیاط . با خودم میگفتم الان تمام زمین را تمشک پر کرده . خدایا چقدر زور زدم تا همه را از ریشه کندم . 

نه آخرین بار سم علف کش زدم . فکر نکنم زیاد رشد کرده باشد . در را که باز کردم شوکه شدم خدایا این دکلهای چیه تو  حیاط سبز شده ،  سریع داس را برادشتم چند تا را با عصبانیت قطع کردم ، یکی را از تنه گرفتم و کشیدم و دیدم درسته خیلی بزرگ شده اند ولی ریشه های سطحی دارند ومیشه با کمی زحمت همه را از  ریشه کند .سریع بساط را پهن کردم و مشغول شدم . یکی ، دو ساعتی تقریبا جلوی در ورودی را تمیز کردم که خسته و کوفته رفتم داخل خانه ، همین که دراز کشیدم با خودم گفتم یه ده دقیقه ای یه چرت بزنم دوباره برم سر وقت این دکلها .

از صدای شرشر بارون بیدار شدم ، خدایا عجب هوایی شده . ساعت را نگاه کردم یا جد ابو عبید زاکانی ( حسب قولی که به خانم سین دادم قرار شد بجای لفظ یا ابورفض از یا جد ابو عبید زاکانی استفاده کنم ) ساعت 4/5 بعد ازظهر شده بود مثل قرقی از جا پریدم و لوازم را جمع کردم راهی تهران ، البته قبل از حرکت جای همه دوستان خالی ، از خجالت کته کباب و کباب ترش در آمدیم .ساعت 10/5 شب هم رسیدم خانه . 

 من از این سفر یاد گرفتم که باید همه کارها را سروقت انجام دهم . این بود انشاءمن !!!!!!!!!!!

  • علیرضا صدیقی