خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

اینجا خانه دوم من است ، اینجا پیوندی زده ام به حال و گذشته ام ، ارتباط ساده و صمیمی است بین خود و من ، ما دوستان خوب و صمیمی و صادق برای هم هستیم،‌ به جمع باصفای ما خوش آمدید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «دلتنگیها» ثبت شده است

۲۴
مرداد

عکسی از هما  میر افشار

عکسی از زنده یاد ایرج بسطامی 


چند شب پیش در برنامه تلویزیونی خندوانه یکی از کارکترهای به شوخی قسمتی از شعر گلپونه را خواند ، عجیب هوای گوش کردن به این آهنگ دلنشین با صدای جاونانه ایرج بسطامی به سرم زد ، رفتم سراغ اینترنت و آهنگ فوق را دانلود کردم در حین گشت و گذار اینترنتی به مطلب ریر برخوردم که واقعا خودم لذت بردم . حیف دیدم که دوستان بی نصیب نباشند و به همین خاطر عین مطلب فوق را برای استفاد ه دوستان گذاشتم .امیدوارم شما هم لذت ببرید :

به یاد 5 دیماه 1383 که برای آن همه مردم بَم ، خورشید برای همیشه در سحرگاه غروب کرد .

گوش کنید به تصنیف "گلپونه ها" با شعری از هما میرافشار و آهنگی از حسین پرنیا و صدای ایرج بسطامی از اینـجا .

گوش کنید به غزلی از هما میر افشار با صدای خود ِ او از اینـجا .

برای خواندن چند شعر دیگر از هما میرافشار نگاه کنید به اینـجا .

می دانم که هنوز بسیاری نمی دانند شاعر "گلپونه ها" ، هما میرافشار ، شاعر و ترانه سرا و گوینده ی بسیار هنرمند سرزمینمان است . "گلپونه ها" که گویا سرنوشتش این بود سالها پس از سروده شدن در 5 دی ماه 1383 ، در بم به جاودانگی برسد و تا قرنها بعد یادآور آن زمین لرزه ی سحرگاهی باشد .

سرودن گلپونه ها داستانی دارد که هما میرافشار آن را در آغاز این شعر نوشته است ، بد ندیدم آن داستان را به همراه متن کامل شعر به یاد 5 دیماه 1383 در اینجا بنویسم .

سحرگاه چون پنجره را گشودم تا نسیم سحرگاهی با زلفهای سرکش و جان ملتهبم بازی کند ، عطر گلپونه های وحشی ، مشام جانم را چنان سرشار ساخت که بی اختیار به سالها قبل ، یعنی زمان کودکیم بازگشتم .

همان دخترکی شدم که در کنار باریکه ی آبی به نام جوی که از نزدیک منزلشان می گذشت با سبزه های نورَس و گلپونه های وحشی درد و دل می کرد . همان دخترک ساکت و آرامی که بازیهای کودکانه نیز شادمانش نمی ساخت . سراسر وجودش غمی بود مرموز که هر روز غروب به هنگام بهاران او را به کنار پونه های سرسبز می کشید :

سلام پونه ها ... سلام گلپونه ها ... امروز مامان با من قهر بود ... و صبح نمی دانم چرا اخمهای پدر باز نمی شد ، حتی وقتی با دستهای کوچکم برای او چای می ریختم به روی من لبخندی نزد ، در عوض برادرم را ....

گلپونه ها ... مهری ، دختر همسایه با من بازی نمی کند ، چند روز است احساس می کنم اگر پسر به دنیا می آمدم بهتر بود ... و گلپونه ها ، با چشمهای مهربانشان آرام به درد دلهای کودکانه ی من گوش می سپردند و هرگز از پرگویی های من نمی رنجیدند ، مطمئن بودم که آنچه با آنها گفته ام برای همیشه در سینه های پاک و نازنینشان دفن می شود . آری مطمئن بودم ... و آنها از همان اوان کودکی ، هر بهار سنگ صبور من بودند و من چه بسیارها که به انتظارشان چشم به راه ماندم .

و اکنون در این سحرگاه روشن و دلپذیر بهاریِ خود می اندیشم ، در خود می گریَم و افسوس می خورم که چرا نمی توانم چون آن روزهای زودگذر و شیرین ، حتی به گلپونه ها نیز اعتماد کنم .... آه چه سخت است بدینگونه تنها ماندن که حتی نسیم سحری نیز همراز نیست و محرم راز .

قطعه شعر گلپونه ها را بدین خاطر سرودم .

گلپونه ها

گلپونه های وحشی دشتِ امیدم ، وقتِ سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها / من مانده ام تنها ، میان سِیل غمها

*

گلپونه های وحشی دشت امیدم ، وقت جداییها گذشته

باران اشکم روی گور دل چکیده

بر خاک سرد و تیره ای پاشیده شبنم

من دیده بر راه شما دارم / سر برکشید از خاکهای تیره ی غم

*

من مرغک افسرده ای بر شاخسارم / گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم

می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم / افسرده ام ، دیوانه ام ، افسرده جانم

*

گلپونه  ها ، گلپونه ها ، غمها مرا کشت / گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت

گلپونه ها نامهربانی آتشم زد / گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد

*

گلپونه ها در باده ها مستی نمانده / جز اشک غم در ساغر هستی نمانده

گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست / همدرد دل ، شبها به جز فریاد من نیست

*

گلپونه ها ، آن ساغر بشکسته ام من

گلپونه ها از زندگانی خسته ام من

دیگر بس است آخر جداییها ، خدا را

سر برکشید از خاکهای تیره ی غم

*

گلپونه ها ، گلپونه ها من بیقرارم

ای قصه گویان وفا چشم انتظارم

آه ای پرستوهای ره گم کرده ی دشت

سوی دیار آشناییها بکوچید

با من بمانید ، با من بخوانید

*

شاید که هستی را ز سر گیرم دوباره

آن شور و مستی را ز سر گیرم دوباره

 

  • علیرضا صدیقی
۲۲
مرداد

این شعر توسط دوست عزیز و شاعرم جناب آقای حسن منعم پارچه باف به نام حرف آخر سروده شده که با کسب اجازه از ایشان تقدیم به همه دوستان می نمایم .

حرف آخر

عاشق فدای عشق است ، بر خود نظر ندارد 

محو جمال یار است ، خوف خطر ندارد 

پروانه وش به سیر گلها رود چه خاموش 

شب دور شمع بگردد، صبح بال و پر ندارد 

عاشق اگر چه سوزد ، در راه عشق پاکش 

بر بقعه و مزارش طوفان اثر ندارد 

عاشق به فکر یار است ، پائیز او بهار است 

گل مدهد دمادم ، شام و سحر ندارد 

کن یک نگه به مجنون ، یا یک نظر به فرهاد 

تا سودشان ببینی ، این ره ضرر ندارد 

مافوق آن دو عاشق ، در کربلا ببینی 

مصداقشان در عالم ، نسل بشر ندارد 

صحرا خشک و سوزان از عشق شد فروزان 

منعم از این فزونتر ، حرف دگر ندارد 

  • علیرضا صدیقی
۰۸
تیر


یک دانه زتسبیح سحرت را

یکبار به نام من محتاج بینداز

شاید که همان دانه ی  تسبیح دعایت

یکباره بیفتاد به دریای اجابت...

چند روزی است که بخاطر شکستگی استخوان بازو ، جراحی و گذاشتن پلاتین در خانه بستری شدم. از برکات روزه داری این ماه محروم شدم . حداقل از دعای خیر خود من را محرم نکنید.


  • علیرضا صدیقی
۲۳
خرداد


این واسه دلتنگی امشب من .

از عاشق شدن مسخره ام تا پشیمانی در حد خودکشی ام خنده ام میگیرد.

یاد خدمت به خیر :

همه در فکر عیدند و ما در فکر یار 

محرم صد شرف دارد به این عیدی که ما داریم !!!!

حالم گرفتس یه اندازه یه دنیا.امان از این دلتنگیهای بی موقع !!!!!

  • علیرضا صدیقی