خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

اینجا خانه دوم من است ، اینجا پیوندی زده ام به حال و گذشته ام ، ارتباط ساده و صمیمی است بین خود و من ، ما دوستان خوب و صمیمی و صادق برای هم هستیم،‌ به جمع باصفای ما خوش آمدید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۶
مرداد

من مانده ام حماقت تا چه اندازه و احمق بودن تا چقدر؟!!!! وقتی که میگفت اسباب و اثاثیه ام را ریخته اند وسط خیابان ، بدون ذره ای احساس ناراحتی از کنارش بی اعتنا گذشتم !!!! وقتی دیدم دنبالم راه افتاده تا کمکش کنم با ناراحتی گفتم : حاج خانم اصلا با من صحبت نکن . اون روزی را که اصرار میکردم که برو توی این خانه ای که برایت پیدا کردیم زندگی کن . سندش را هم به نام خودت میزنیم را به یاد داری . همان زمان بهت گفتم اگر نری هر چی سرت بیاد نیای اینجا ننه من غریبم بازی در بیاری !!! همین الان برو قیمت همان خانه را بپرس . اگر کمتر از حداقل 300 میلیون تومان بهت گفتن هرچی خواستی بگو . وقتی خودت شعور معیشتی نداری و حرف هیچکسی را هم قبول نداری باید منتظر همچین وضعیتی هم باشی .

وقتی یادم میاد که چقدر خواهش کردم که بابا بیا برو تو این خانه زندگی کن حداقل اینه که یه خانه مفت و مجانی بدست آوردی ... هرچی خواهش تمنا کردم اثر نکرد که نکرد!!! وقتی خانه را میخواستند به کس دیگری بدهند آنقدر بهش زنگ زدم که نگو و بخاطر اینکه بهش زنگ نزنم یا جواب نمیداد و یا گوشی را خاموش میکرد!!!

بدتر از همه وقتی چشمم به دخترش افتاد که دیگر هیچ ، از زور ناراحتی و عصبانیت نگاهم را به سرعت چرخاندم حتی اجازه سلام کردن را هم بهش ندادم . خودش کاملا متوجه شد . دیگر جرئت نکرد که حتی بیاد از جلو اتاقم رد بشه !!! اصلا اعصاب این را که بخواهم ماجرای ازدواجش را بنویسم را ندارم و اینکه شما هم نخوانید بهتر است !!!!خدا میداند چقدر خواهش کردم که درست را ادامه بده کل هزینه های دانشگاهت با ما !!!! رفت که خیر سرش برایم خبر بیاورد که تصمیمش چیست .

وقتی ماجرای صحبت کردن با دخترش را نوشتم و البته به لطف بلاگفا کل نوشته های سال 93 ام حذف شده خیلی از دوستان و خواننده ها کامنت دادند که چقدر بد با دخترش صحبت کردی . ای کاش همان مطلب بود که اشاره ای به آن میکردم و الان سرونوشتی مزخرفی راکه برای خودش رقم زده را می نوشتم تا ببینم باز هم همان اظهار نظر را میکنند یا خیر !!

  • علیرضا صدیقی
۱۱
مرداد

دیروز خیلی برام عجیب بود.وقتی وارد اتاق شد داشتم نامه های یک ماه گذشته را که اداره نرفته بودم را چک میکردم یه چیزی حدود 500 نامه و بخشنامه که بعضی از بخشنامه های تقریبا 80-70 صفحه میشد. این سرعت اینترانت هم که خدا خیرش بدهد هر نامه ای شاید 3 الی 4  دقیقه طول میکشد که باز شود.

- سلام 

- سلام ، بفرمائید .

- میتونم چند دقیقه مزاحمتان بشوم .

- خواهش میکنم ، بفرمائید.

- حقیقتش چند وقت پیش که مزاحمتان شدم و آن جمله ای را که روی تخته وایت برد برایم نوشتی ، خواستم تشکر کنم .

- خواهش میکنم . وظیفه بود.

- حقیقتش خیلی روی جمله شما فکر کردم و احساس میکنم خیلی کارها هست که میتونم انجام بدم و اینکه احساس میکنم آنطور که فکر میکردم همه درها به رویم بسته نیست !!!

- خوب خدا را شکر میکنم که اینطور فکر میکنی .

سال پیش که آمده بود اداره خاله اش که مسئول امور بانوان شهرداری یکی از مناطق تهران هست جهت کمک معرفیش کرده بود ، از بدبختیهایش میگفت . و آن اینکه در آغاز جوانی شوهرش فوت شده و اینکه شوهرش با اینکه بسیار بسیار خوب بود ولی اهل کار نبود . حتی مادر شوهرش بهش گفته بود این شوهر لیاقت تو را ندارد من اگر جای تو بودم حتما تا الان طلاق گرفته بودم . به خاطر بیکاری شوهر همیشه بابت خرچ زندگی باید دست جلوی مادر شوهر و یا برادر خواهر دراز میکرد که بزرگترین عامل سرخوردگی تو زندگیش بود. حالا که شوهرش هم فوت کرده هیچ منبع درآمدی ندارد و ...

اولین پیشنهاد من این بود که با توجه به اینکه فرزندانت کوچک هستند و اینکه قادر به کار کردن نیستی سعی که "من " گم شده خودت را در اجتماع پیدا کنی . و سعی کن درست را ادامه بدهی . و خدا را شکر در دانشگاه رشته روانشناسی قبول شده بود . والان که روبروی من ایستاده بود برعکس سال گذشته بسیار شاداب و سر زنده و امیدوار بود.

تقریبا سنش شاید 24 الی 25 ساله میخورد. شخصیت اصلا پیچپده ای اصلا نداشت و سادگی افکارش را به راحتی در چهرش میشد دید .

برام خیلی جالب بود بعضی از صحبت های را که میکرد انگار صحبت ها و حرفها و افکار خودم بود خدایا نکنداین همزاد من است !!!.بحث ما کشید به آنجا که باید افکارش را یه جورایی ساماندهی کند ، نه از این حرفهایی که بعضی از دکترهای به اصطلاح روانپزشک که فقط حرف زدنشان خوب است و اینکه تصویر سازی قشنگ بلد هستند و در آخر با کل حرفهایشان صدمن یه غاز هم به آدم نمیدن .سعی کردم تجربیات شخصیم را برایش بگویم و خدا را شکر می دیدم که خودش خیلی وارد تر و کارکشته تر از من است !!!! خیلی با من راحت صحبت میکرد شاید اگر بیشتر وقت داشت خصوصی ترین رازهایش را حتی برایم باز گو میکرد!!!!!!!!!!!!!

- آقای ص حقیقتش من خودم هم مانده ام که چقدر دارم با شما راحت صحبت میکنم . و اینکه اینقدر راحت به چشمهای شما خیره میشوم و خجالت نمیکشم !! شاید باور نکنی من حتی نمیتوانم برای چند لحظه ام به چشمان خواهرم خیره شوم !!! احساس میکنم شما یه منبع انرژی مثبت هستید و این برام خیلی جالبه !!!!!!!!!!!!!!!! ( ما هم که بی جنبه از این تعریفها روی ابرها در حال حرکت بودیم )حقیقتش منتظرم که دوباره برایم  آن جمله را  بنویسید!!

- حقیقتش با این دست شکسته نمیتوانم برایت چیزی بنویسم و آن جمله را برای هر کس که ارزشش را داشته باشد فقط و فقط یک بار مینویسم . و خدا را شکر میکنم که به قولت عمل کردی و بر روی آن جمله فکر کردی . ولی برای حسن ختام صحبتهایمان این مطلب معروف را میگم: میگویند شیرهای آفریقایی شبها وقتی میخوابند به این فکر میکنند که فردا باید از کندترین غزال آفریقایی کمی تندتر بدوند و غزال آفریقایی هم هر شب به این فکر میکند که فردا باید از تندترین شیر آفریقایی کمی تندتر بدود . مهم این نیست که تو شیر باشی یا غزال مهم اینه که باید از روز قبلت تند تر بدوی .

شاید دو الی سه ساعت داشتیم حرف میزدیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

وقتی رفت تقریبا یه 20 تا نامه جدید به کارپوشه ام اضافه شده بود !!!!!!


  • علیرضا صدیقی
۰۷
مرداد

دعوت بودیم رستوران قصر طلایی تهرانپارس ، من که خودم چیزی سر در نمیارم از اینجور مراسمات .برادر عروس میگفت : مجلس بعله برونه!!!!

حالا این بعله چیه و برونش چیه الله اعلم.

خانمها تا وارد سالن شدن مثل فیلم  شزم یک دفعه کل لباس و قیافه هایشان عوض شد!!!! حالا من مانده ام که خدایا اینها زن اند ، مرد اند ، دخترن !!!! ... چنان آرایشی کرده بودند که به سختی میشد فهمید که اینها آدم اند و زمینی اند یا اینکه فضایی هستند و از دارو و دسته ایتی!!!!!!!!!!!!!!!!

ظاهرا قرار بود آقایان یک طرف سالن بشینن و خانمها طرف دیگه ، که با پخش اولین موسیخی ( موسیقی) ، زنها و دخترها پریدن وسط و شروع کردن به جیغ و هلهله کردن.، جالب این بود که سعی داشتند حتما تصویرشان در قاب فیلم جا داشته باشه !!!! ناگهان صاحب تالار دوید داخل که قرار نبود که بزن و برقص باشه و... خلاصه و دید کسی به حرفش توجه نمیکنه گیر داد که خانمها باید بروند به قست خانمها. و ما  در حال دعا : خدایا این چشمهای پاک را از ما نگیر.

موقع رقصیدن یکی از آدم فضایی ها خیره شد به من ، منی که در حال ذکر کردن بودم!!!!!!!!!!!!!! اصلا به دلم برات شده بود که الان میاد گیر میده که بیا وسط ، چشمش که دستم افتاد با نگاه معصومانه !!!!!!!!!!!! مرا دلداری داد: انشاله واسه عروسی!!!!!!!!!!

بحمداله ما هم که بچه مثبت ، همچنان با دست بگردن آویزان یه گوشه نشستیم و دست به دعا برداشتیم که : خدایا این چشمهای پاک را از ما نگیر!!!!!!!!!!!!

 

  • علیرضا صدیقی
۰۶
مرداد

حکایت زیر داستان زندگی خیلی از ماست.در مواقعی که باید عقلانی فکر کنیم و عقلان تصمیم بگیریم دو جور عمل میکنیم : یا عقلانی فکر میکنم و احساسی عمل میکنیم یا احساسی فکر میکنیم و احساسی عمل میکنیم و برعکس زمانی که باید احساسی فکر کنیم و احساسی عمل کنیم ... و جاب اینه که همیشه تو اصلیترین تصمیمات زندگی اینگونه عمل میکنیم. و در نهایت یک نظر بیشتر نداریم وآن اینکه : من اصلا شانس ندارم!!!!

روزى جوانى براى پیدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از دیار به دیارى دیگر، از جنگلى به بیشه‌اى و در همین بیشه به شیر خفته‌اى برخورد. او به خیال اینکه شیر خفته، بخت اوست، بیدارش کرد و از شیر پرسید: تو بخت منی؟ شیر گفت: نه جوان! من بخت خوابیده تو نیستم. از شدت درد این جورى توى خواب و بیدارى‌ام، حال اگر بختت را یافتى از او دواى درد من شیر را بپرس! جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مریض ثروتمندى برخورد، از او پرسید: تو بخت منی؟ دختر مریض ثروتمند گفت: نوجوان! من بخت تو نیستم! اگر بختت را پیدا کردی، دواى مریضی مرا هم از او جویا شو!


باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مى‌شد، رسید از درخت پرسید: اى درخت! تو بخت منی! درخت گفت: نه جوان! من کم بخت، بخت تو نیستم. اگر بخت را پیدا کردی، دوائى هم از او بخواه که مرا از خشکیدن نجات دهد. و جوان همین‌طور آواره، سرگردان، پرسان و جویان رفت و رفت تا بالاخره رسید به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا یافتی. حالا از من چه مى‌خواهی؟ جوان که از خوشحالى مى‌خواست پرواز کند، داروى شیر دردمند، دختر مریض و درخت را از بخت خود خواست.

بخت درباره شیر دردمند گفت: شیر دردمند باید مغز آدم بى‌شعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود. درباره دختر مریض ثروتمند گفت: باید شوهر کند تا از مریضى خلاص شود. دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زیر ریشه درخت بیرون آورده شود، طلسم خشکیدن درخت مى‌شکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد. جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسید، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بیا از زیر ریشه‌ام، گنج را براى خودت دربیاور. هم تو به نوائى مى‌رسی، هم من از خشک شدن نجات مى‌یابم!

جوان گفت: بختم با من یار است، دیگر گنج مى‌خواهم چه‌کار؟ به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مریض ثروتمند رسید. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مریض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بیا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم! جوان جواب داد: نه بختم را یافته‌ام و با من یار است، تو و ثروتت را مى‌خواهم چه‌کار؟ باز به راه افتاد و سرانجام رسید به آن شیر دردمند خفته در بیشه. شیر با چشم‌هاى نیمه‌باز تا او را دید غرید و پرسید: اى جوان! بالاخره بختت را پیدا کردی؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مریض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شیر گفت و این را هم گفت که دست رد به سینه‌ٔ هر دو زده است.

شیر غرید: عجب. بعد پرسید: حالا بگو ببینم داروى درد مرا هم از بختت پرسیدی؟ چوان گفت: بله. شیر گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگویم که دواى دردت، خوردن مغز یک آدم بى‌شعور و احمق است. شیر پا شد خمیازه‌اى کشید و گفت: حالا از تو سؤال مى‌کنم، آیا احمق‌تر و بى‌شعورتر از تو آدمى پیدا مى‌شود که به گنج زیر ریشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند! جوان در جواب شیر هاج و واج ماند، پس شیر با یک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشیده و مغز او را خورد و شفا یافت

  • علیرضا صدیقی