خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

اینجا خانه دوم من است ، اینجا پیوندی زده ام به حال و گذشته ام ، ارتباط ساده و صمیمی است بین خود و من ، ما دوستان خوب و صمیمی و صادق برای هم هستیم،‌ به جمع باصفای ما خوش آمدید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۸
مرداد

همیشه تعجب میکرد از اینکه اینهمه از علما آقا را میبینند و در لحظه دیدار نمیشناسن برایش جای تعجب بود و همیشه میگفت مگر میشود آدم مولای خودش را ببیند و نشناسد، این امکان ندارد  ، وقتی از دیدگان پنهان شد تازه میفهمند که ای دل غافل یوسف زهرا بوده . همیشه از خدا میخواست که ای خدا میشه یه روز مولایم را زیارت کنم و خودش را بهم معرفی کنه ، که واقعا بدونم خود مولامه .

تو بازار تهران کارگاه تولید کفش داره . از دوستان حمید مطلبی بود . حمید میگفت از برو بچه های نیک روزگاره ، از اون جمکرانی های تیر روزگاره .

یک روز پنج شنبه بعد از ظهر که حقوق کارگرها را میدهد ، به آخرین کارگر سفارش میکند موقع رفتن درب را پشت سرش قفل کند . میخواست حساب کتاب یک ماه را بررسی کند. کارگاه انتهای یه کوچه بود که از داخل کارگاه تا درب حیاط میبایست یک راهرو باریک با طول زیاد را بروند.

میگفت همه کارگرها که رفتن ، مشغول حساب کتاب بودم که صدای : یا الله . مرا به خودم آورد .

جوابی وارد شد که بدور گردنش چفیه ای انداخته بود . با یک نایلون که شیر داخل آن بود وارد شد .

- سلام علیکم .

- سلام علیکم ، بفرمائید .

- بنده سید مهدی هستم ، داشتم از این مسیر گذر میکردم گفتم یه سری هم به شما بزنم .

- خواهش میکنم ، بفرمائید .

تا حالا این جوان را ندیده بود . خدایا این کیه دیگه ، چه وقتی هم آمده کارگاه !!!!

- امرتا چیه ؟

- هیچ فقط آمدم واسه احوال پرسی . برای چندتا یتیم که در همین نزدیکی زندگی میکنند شیر گرفتم . فقط آمدم واسه احوال پرسی شما . 

- خیلی ممنون که زحمت کشیدید. چای بیارم خدمتتان .

- نه تشکر ، باید بروم ، خدا حافظ .

و از جا بلند شد و به سمت در رفت . از در که خارج شد ، فکری کرد خدایا این دیگه کی بود . تاحالا ندیده بودمش . به این پسره گیج گفتم داری میری درب را پشت سرت قفل کن ، نمیدانم کی اینا میخوان آدم بشن .

یه دفعه با خودش گفت نکنه طرف دزد باشد . با این فکر مثل قرقی از پشت میز میپرد به سمت در ، داخل دالون کسی نبود ، خدایا طرف کجا رفت . 10 ثانیه نیست که از در رفت بیرون . دوید به سمت در حیاط ، در را که باز کرد ، در قفل بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا این دیگه کی بود از کجا آمد ، تمام گارگاه را زیر و رو کرد ، هیچ کس نبود . خدایا سید مهدی دیگر کیه ؟

در این اندیشه بود که ناگهان انگار تمام دنیا بر سرش آوار شد . دودست بر سرخودش زد و شروع کرد به ناله و زجه زدن ....

چند سال هست که هنوز به امید یک دیدار دیگر همیشه راهی جمکران است ...

  • علیرضا صدیقی