خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

عاشقانه هایی که تا گذشته میروند...

خلوتی با خودم

اینجا خانه دوم من است ، اینجا پیوندی زده ام به حال و گذشته ام ، ارتباط ساده و صمیمی است بین خود و من ، ما دوستان خوب و صمیمی و صادق برای هم هستیم،‌ به جمع باصفای ما خوش آمدید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب با موضوع «نکته ها» ثبت شده است

۰۶
مرداد

حکایت زیر داستان زندگی خیلی از ماست.در مواقعی که باید عقلانی فکر کنیم و عقلان تصمیم بگیریم دو جور عمل میکنیم : یا عقلانی فکر میکنم و احساسی عمل میکنیم یا احساسی فکر میکنیم و احساسی عمل میکنیم و برعکس زمانی که باید احساسی فکر کنیم و احساسی عمل کنیم ... و جاب اینه که همیشه تو اصلیترین تصمیمات زندگی اینگونه عمل میکنیم. و در نهایت یک نظر بیشتر نداریم وآن اینکه : من اصلا شانس ندارم!!!!

روزى جوانى براى پیدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از دیار به دیارى دیگر، از جنگلى به بیشه‌اى و در همین بیشه به شیر خفته‌اى برخورد. او به خیال اینکه شیر خفته، بخت اوست، بیدارش کرد و از شیر پرسید: تو بخت منی؟ شیر گفت: نه جوان! من بخت خوابیده تو نیستم. از شدت درد این جورى توى خواب و بیدارى‌ام، حال اگر بختت را یافتى از او دواى درد من شیر را بپرس! جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مریض ثروتمندى برخورد، از او پرسید: تو بخت منی؟ دختر مریض ثروتمند گفت: نوجوان! من بخت تو نیستم! اگر بختت را پیدا کردی، دواى مریضی مرا هم از او جویا شو!


باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مى‌شد، رسید از درخت پرسید: اى درخت! تو بخت منی! درخت گفت: نه جوان! من کم بخت، بخت تو نیستم. اگر بخت را پیدا کردی، دوائى هم از او بخواه که مرا از خشکیدن نجات دهد. و جوان همین‌طور آواره، سرگردان، پرسان و جویان رفت و رفت تا بالاخره رسید به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا یافتی. حالا از من چه مى‌خواهی؟ جوان که از خوشحالى مى‌خواست پرواز کند، داروى شیر دردمند، دختر مریض و درخت را از بخت خود خواست.

بخت درباره شیر دردمند گفت: شیر دردمند باید مغز آدم بى‌شعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود. درباره دختر مریض ثروتمند گفت: باید شوهر کند تا از مریضى خلاص شود. دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زیر ریشه درخت بیرون آورده شود، طلسم خشکیدن درخت مى‌شکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد. جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسید، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بیا از زیر ریشه‌ام، گنج را براى خودت دربیاور. هم تو به نوائى مى‌رسی، هم من از خشک شدن نجات مى‌یابم!

جوان گفت: بختم با من یار است، دیگر گنج مى‌خواهم چه‌کار؟ به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مریض ثروتمند رسید. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مریض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بیا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم! جوان جواب داد: نه بختم را یافته‌ام و با من یار است، تو و ثروتت را مى‌خواهم چه‌کار؟ باز به راه افتاد و سرانجام رسید به آن شیر دردمند خفته در بیشه. شیر با چشم‌هاى نیمه‌باز تا او را دید غرید و پرسید: اى جوان! بالاخره بختت را پیدا کردی؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مریض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شیر گفت و این را هم گفت که دست رد به سینه‌ٔ هر دو زده است.

شیر غرید: عجب. بعد پرسید: حالا بگو ببینم داروى درد مرا هم از بختت پرسیدی؟ چوان گفت: بله. شیر گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگویم که دواى دردت، خوردن مغز یک آدم بى‌شعور و احمق است. شیر پا شد خمیازه‌اى کشید و گفت: حالا از تو سؤال مى‌کنم، آیا احمق‌تر و بى‌شعورتر از تو آدمى پیدا مى‌شود که به گنج زیر ریشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند! جوان در جواب شیر هاج و واج ماند، پس شیر با یک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشیده و مغز او را خورد و شفا یافت

  • علیرضا صدیقی
۱۹
تیر

داشتم اخبار مذاکرات هسته ای را دنبال میکردم که به این مطلب بر خوردم:

در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست...
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود،اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذاردو برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله سراغ دامداری
می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
دامدار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خریدکرده میدهد.
یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به شهرداری میرود و بابت ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری شهر که به او بدهکار بود میبرد و مالیاتش را به شهرداری میپردازد... 
حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یکشب در این هتل اقامت کرده بودند 
حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد.....
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد
و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است.
ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با
یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.....

می گویند دولت انگلستان (سر مشق بقیه کشورهای توسعه یافته به قیمت فقیر شدن صاحبان منابع خدادادی) از آغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند!
«موفق ترین کشور در زمینه کاربرد نظریات اقتصادی». 
هم نفت و گاز مورد نیاز کشورش رو ارزون می خره و هم اون پولی رو که بابتش پرداخت کرده بی دردسر به خزانه کشورش بر می گردونه! 

مدیریت یعنی این....

  • علیرضا صدیقی
۲۹
خرداد

       

هرگز فکر نکنید با داشتن پول زباد شما ثروتمند خواهید بود. در دنیای امروز ثروت فراتر از پول است .ناپلون هیل در کتاب کلید طلایی 12 نوع ثروت را معرفی میکند که داشتن آنها ما را ثروتمند میکند. این ثروتهای دوازدهگانه عبارتند از:

1-  رویکرد ذهنی مثبت
2-  تندرستی واقعی
3-  هماهنگی در روابط انسانی 
4-  رهایی از ترس
5-  امید به موفقیت
6-  نیروی ایمان 
7-  اشتیاق به بخشش و سهیم شدن داشته های خود
8-  عشق ورزیدن به کار
9-  تعصب نداشتن به همه موضوعات 
10- انضباط شخصی
11- توانایی درک دیگران 
12- امنیت اقتصادی 
اکنون وقت آن است که حساب کنیم ثروت ما چقدر است؟ 
  • علیرضا صدیقی
۱۵
آبان

            

تقریبا یه دو سه هفته ای است که هر صبح موقع رفتن به سرکار سخنرانی استاد اخلاق مرحوم حضرت آیت اله حاج مجتبی تهرانی را گوش میکنم . درسهایی در خصوص رفق و حسن اخلاق . یادم می آید شاید یکی دو جلسه ای هم سر مجلس شبانه اش که در حوالی میدان خراسان تهران داخل یه مدرسه برگزار میشد حضور داشتم .

و خدا میداند عجب جلسه درس پر برکتی برایم بود که آثار عملی زیادی برایم به ارمغان آورد.

خلاصه این چند وقت را حسابی تو حال و هوای حسن خلق بودم ،‌ قصد این را داشتم که در شبهای هشتم یا نهم در مجلس روضه خوانی حاج محمود کریمی در مسجد الهادی شرکت کنم که این تنبلی و خمودگی مانع شد . روز عاشورا صبح خواب ماندم و تقریبا ساعت 10 بود که از خواب بیدار شدم . سریع راهی خانه بابائینا شدم . داخل خانه که کسی نبود همه رفته بودند بیرون . یه چایی خوردم و راهی بیرون شدم . راهی دانشگاه علم و صنعت شدم مزار شهدای گمنام .درهای دانشگاه بسته بود درب کوچک ورودی آقایان باز بود . خدا را شکر . وقتی رسید سر مزار یه عده دسته جمعی داشتند آنجا را ترک میکردند. چند قدمی که مانده بود که بغضم ترکید. سر را گذاشتم روی قبرشان و شروع کردم به گریه کردن ، چنان بغضی ازم ترکید که نگو و نپرس .

پرنده هم آنجا پر نمیزد. خدا را شکر حداقل ریا داخلش نبود . و همین مقدار را هم مدیون گوش دادن به سخنرانیها حاج مجتبی تهرانی رحمت اله علیه میدانم .

در همین اثنا سه خانم وارد شد ندو هنوز نیامده صدای دعا و مناجاتشان البته از نوع غیبت و ... بلند شد. واقعا اعصابم را بد جوری بهم ریختن . تمرکزم را از دست دادم . زیارت عاشورا را خواندم و نماز ظهر و عصر را هم بجا آوردم . با پایان نماز من ، مناجات !!!! خواهران گرام هم تمام شد. موقع خروجشان یکی از خانمها مرا صدا زد

- حاج آقا ببخشید یه لحظه !!

- با بنده هستید ؟

-بله با شما هستم یه لحظه تشریف بیاورید.

- بفرمائید .

- حقیقتش ما یه نفر داریم که بیمار قلبی داره  که وضعش خیلی خرابه . کلیه هایش هم خرابه و... 

در یک لحظه احساس کردم احتمالا کمک مالی میخواهد .

- این بنده خدا چند وقته که از خانه رفته و بر نگشته . یه دعا کنید که انشاءاله دلش نرم بشه و برگرده خونه !!!!!!!

- حاج خانم ما کی باشیم که بخواهیم دعا کنیم . ولی امید وارم که انشاءاله بحق این سیدالشهدا بر میگردد.

- تو را به خدا دعا کنید .

آنها رفتند . خدایا عجب مردم ساده لوحی داریم . با دو قطره اشک و دو رکعت نماز خواندن فکر میکنند که ما الهی هستیم و یه جورایی به بالا وصلیم .

- خدایا بحق محمد ص آل و محمدص امیدشان را ناامید نکن . ای کاش میتوانستم کاری برایش انجام دهم .

  از دانشگاه خارج شدم به سمت خانه که میرفتم در پیاده رو همان خانمها در حال گذر بودند.

خدایا میدانم که امیدش جوانه میزند بقیه اش دست خودته  ،‌ خودت حاجتش را برآورده کن .

هنگام عبور تنها شکلاتی را که در عزاداری امام حسین ع نذری داده بودند را به همان خانم دادم و سریع راهی خانه شدم. بچه خواهرم ظاهرا آبله مرغان گرفته بود و در خانه بستری بود. زنگ خانه که بصدا در آمد مادرم با استرس تمام : حمیده ( برادرم ) 

- الان اگه بیاد بچه اش مریض میشه . بهش بگم برگرده .

- مادره من بهش بگم نیاد یعنی چی ؟ بشین .

ولی اون با همان استرس به طرف در رفت . منم که از کوره در رفته بودم شروع و داد و فریاد کردم ...

و نتیجه دو سه هفته تزکیه نفس و حسن خلقمان را دیدیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

واقعا خودم هم مانده ام چرا اینقدر سریع جوش میارم . آخه چرا ؟

- بیا مادره من ،‌همین را میخواستی . تو را به روح مادرت دست از این کارهایت بردار .یک ماه زحمت و مراقبت مرا یه دقیقه ای بر باد دادی . شرمنده ام . واقعا عصبانی شدم . ببخشید.

و مانندهمیشه و با خنده : -  خجالت بکش همه میدانند تو لحظه ای هستی !!!!!!

  • علیرضا صدیقی
۲۴
تیر

همینجوری که حسب عادت همیشگی داشتم به اتاق همکاران سر کشی میکردم خانم رشیدی را دیدم پسر کوچک یکی از مراجعین را کنار خودش نشانده و نوازشش میکند. ماشاءاله عجب سر زبانی داشت این بچه !!!!

کلاس پنجم دبستان بود ولی از لحاظ ادب و نزاکت و سر زبانی و فهم و شعور دروغ نگفته باشم مثل یه آدم سی ساله رفتار میکرد.

خواستم برم داخل اتاقم که دیدم خانم رشیدی بد جوری پکره .

- خسته نباشی 

- خیلی ممنون آقای ص . 

- چه خبر ؟

- آقای ص نمیشه واسه این بنده خدا کاری کرد.( اشاره به همان مادر و پسر) خیلی وضعیت بدی دارند.

مادره یه زنی بود تقریبا 25 ساله و پسرش هم که کلاس پنجم بود. یه شناخت کلی از وضعیتشان را داشتم .

- چی شده مگه ؟

در همین موقع همان خانم آمد خداحافظی کند که خانم رشیدی ازش خواهش کرد بیاد داخل اتاق بنشیند و وضعیتش را بیان کند.

نمیدانم ولی احساس کردم یه انرژی منفی عظیمی تو وجودشه . تعارفش کردم که بنشیند.

- چه خبر خانم ؟

- خدا را شکر آقای ص . 

- مشکل چیه ؟ خانم رشیدی میخواست مشکلات شما را بگوید ، حالا که خودت هستی راحت باش ، هر چه دل تنگت میخواهد بگو.

بغض گلویش را گرفت ، اشک تو چشماش جمع شده بود و آماده انفجار.

- بخدا آقای ص دیگه خسته شدم ، دیگه بریدم ، به خدا دیشب میخواستم خودکشی کنم ولی این بچه را چیکار کنم . یه وقتایی تصمیم میگیرم هم خودم و هم این بچه را بکشم . دیگه طاقتم طاق شده . تو خانه اجازه راه رفتن ، حتی نفس کشیدن هم ندارم . پول پیش هم واسه اجاره کردن خانه ندارم . آخه چیکار کنم ....

و سیل اشک بود که از چشمانش سرازیرشده بود.

-شوهرت چی شده ؟

- طلاق گرفتم .

- علت طلاق ؟

- معتاد بود.

خواستم جو را یه جورایی عوض کنم .با خنده : - یعنی سیگار میکشید؟

- نه ای کاش سیگار میکشید . معتاد به تریاک بود.

- من یه چیزی میخوام بگم ، ناراحت نشو . این اعتقاد قلبی منه . هر مردی که میره سراغ مواد مخدر ، مقصر اول و آخر زنشه . زن اگه زن باشه ، اگه حواسش به زندگیش ، به شوهرش به ...باشه هیچ وقت سراغ این کثافت کاریها نمیره .

- حق با شماست . قبول دارم مقصر اصلی خودم هستم .

- کی تشویقت کرد به طلاق ؟

- خانواده ام . بخدا آقای ص اصلا شوهرم خبر نداشت میخوام طلاق بگیرم .

- شوهرت از نظر اخلاقی چطور بود؟

- خدا وکیلی خیلی خوب بود. لیسانس فلسفه داشت .

- خدا وکیلی این خانواده ات که تشویقت کردند برای طلاق ، الان تف هم کف دستت می اندازند.

- نه بخدا ، یه پاپاسی هم کمکم نمیکنند. اشتباه کردم آقای ص ، اشتباه کردم .

- از شوهرت خبر داری یا نه ؟

- دورا دور ازش خبر دارم .

- ازدواج کرده یا نه ؟

- نه هنوز ازدواج نکرده .

- یه خواهش دارم اونم اینه که اگه پل های پشت سرت را خراب نکردی ، یه تماس با شوهرت بگیر و بچه را بهانه  کن که همش سراغ باباشو میگیره . سعی کن برگردی به زندگیت . 

انگار منتظر بود یکی بهش بگه اشتباه کردی طلاق بگیری !!!! منتظر بود یکی یه جورایی تشویقش کند به برگشتن به زندگی و....

- جلوی خانم رشید قول میدهم ، هر کاری از دستم بر بیاید برایت انجام بدم . مرد ومردانه سعی میکنم انشاءاله تا شش ماه بعد از ازدواجت از لحاظ مالی کمکت کنم . هر وامی هم که خواستید برایتان کارسازی میکنم . ولی خواهش سعی کن برگردی به زندگی .

- به قرآن ، اقای ص اگه برگردم . تمام سعیم رامیکنم که از اعتیاد نجاتش بدم . میدونم که میتونم !!!!!!

چقدر دیر به این نتیجه رسده بود ،بدبختی تمام وجودش را گرفته بود . برای نجات زندگیش هیچ کاری نکرده بود . تو زندگی هم خودش را ساده شناخته و هم هالو!!!!!

- اگر هم میبینی یه جورایی نمیتونی تماس برقرار کنی ، تلفن یا آدرسش را بگیر ، من خودم به اتقاق خانم رشید با کمال میل حاضریم قدم پیش بگذاریم و باهاش صحبت کنیم .

بعد از کلی صحبت کردن ، خودش قبول کرد که با شوهرش ارتباط برقرارکند و نتیجه اش را به ما اطلاع دهد . امید وارم که موفق بشه .

  • علیرضا صدیقی